این برگ همسنجی شدهاست.
سه قطره خون
شدت تعجب دهنش باز مانده. نگاه او پیدرپی روی لالو و مادرش قرار میگرفت، ولی تاکنون لالو را آنقدر خوشحال و زندهدل ندیده بود، دست کرد از لای بغچه لچک سرخ را جلو او انداخت و گفت:
«از بازار این را برای تو خریدم.»
لالو خندهٔ بلندی کرد، لچک را روی دوشش انداخت، و زیر پستانش گره زد، بعد دوید جلو چادر، دست مرد جوانی را گرفت، بیرون کشید، به خداداد اشاره کرد و چیزی به آن مرد گفت. سپس بهمان آهنگ مخصوصی که میخواند، شروع کرد به زمزمه کردن و با ماهیچههای لخت ورزیدهاش دست بگردن با آن مرد از زیر درختهای بید گذشتند و دور شدند.
خداداد از غم و خوشحالی گریه میکرد. افتان و خیزان ازهمان راهی که آمده بود برگشت، رفت در آلونکش و در را بروی خودش بست و دیگر کسی او را ندید.
–۱۰۰–