برگه:سه قطره خون.pdf/۹۵

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

منوچهر دست راست را زیر چانه‌اش زده روی نیمکت والمیده بود، سیمای او افسرده، چشمهایش خسته و نگاه او پی‌درپی به لنگر ساعت و لباسی که روی صندلی افتاده بود، قرار میگرفت و از خودش میپرسید:

«آیا خجسته امشب به بال خواهد رفت؟ منکه هرگز نمیتوانم.»

هوا تیره و خفه بود، باران ریز سمجی میبارید و روی آب لبخندهای افسرده میانداخت که زنجیروار در هم میپیچیدند و بعد کم‌کم محو میشدند. شاخهٔ درختها خاموش و بی‌حرکت زیر باران مانده بود. تنها صدای یکنواخت چکه‌های باران در ته ناودان حلبی شنیده میشد. از آن هواهای سنگین و دلچسب بود که روی قلب را فشار میدهد و آدم آرزو میکند که دور از آبادی در کنج دنجی باشد و کسی آهسته پیانو بزند. این منظره بطرز غریبی با افکار منوچهر اخت و جور میآید.

همهٔ فکر منوچهر بدون اراده دور یک سالک کوچک پرواز

–۱۰۲–