صورتکها
میکرد. سالک کوچکی که آنقدر بجا گوشهٔ لب خجسته واقع شده بود و بر خوشگلی او افزوده بود. چشمهای میشی گیرنده، دندانهای سفیدی که هروقت میخندید با رشادت آنها را بیرون میانداخت، سر کوچک، فکر کوچک و آن نگاه بیگناه مثل نگاه برهای که بسلاخ خانه میبرند، برای منوچهر او یک بت یا یک عروسک چینی لطیف بود که میترسید به آن دست بزند و کنفت بشود. از روزیکه با خجسته آشنا شده بود، او را بطرز وحشیانهای دوست داشت. هر حرکت او برای منوچهر پر از معنی، پر از دلربایی بود و فکر متارکهٔ با او بنظرش غیرممکن میآمد.
ولی دیروز عصر بود که فرنگیس خواهر بزرگش با چشم های اشگآلود وارد اطاق او شد و بعد از یکمشت گله باو گفت: «اگر تو خجسته را بگیری آبروی چندین و چندسالهٔ ما بباد میرود. دیگر نمیتوانیم با مردم مراوده داشته باشیم. جلو همه خوار و سرشکست خواهیم شد که بگویند برادرت خجسته مترس ابوالفتح را گرفته!» و عکسی درآورد باو داد که همهٔ نقشههای منوچهر را ضایع و خراب کرد.
عکس خجسته بود با چشمهای خمار مست که در بغل ابوالفتح افتاده بود. از دیدن این عکس دود از سر منوچهر بلند شد، آیا برای خاطر او با خانوادهاش بهم نزده؟ حالا این سرشکستگی را چه بکند؟ نه میتوانست از خجسته چشم بپوشد و نه اینکه دوباره او را به بیند. در هر صورت تمام امیدها و افکاری که شالودهٔ آیندهٔ خود را روی آن