برگه:سه قطره خون.pdf/۹۷

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

سه قطره خون

بنا کرده بود این عکس نیست و نابود کرد.

آشنائی آنها در سینما شروع شد. هر دفعه که چراغها روشن میشد، بهم نگاه میکردند. تا اینکه در موقع خروج از سینما با هم حرف زدند و چیزیکه از ساعت اول منوچهر را شیفتهٔ خجسته کرد، سادگی او بود، در همانجا اقرار کرد که شبهای دوشنبه به سینما میآید و سه شب دو شنبهٔ دیگر این ملاقات تکرار شد تا شب سوم منوچهر او را با اتومبیل خود در خیابان لختی به خانه‌اش رسانید. باندازه‌ای منوچهر فریفتهٔ خجسته شده بود که همهٔ معایب و محاسن او، همهٔ حرکاتش، سلیقه و حتی غلطهای املائی که در کاغذهایش میکرد برای منوچهر بهتر از آن ممکن نبود. این یکماهی که با هم آشنا بودند، بهترین دورهٔ زندگی او بشمار میرفت.

اولین بار که خجسته به خانهٔ او در همین اطاق آمد، گرامافن را کوک کرد. صفحه (سرناتا) را گذاشت و مدتها در دامن او گریه کرد. چقدر در اطاق تنها یا در اطاق کوچک کافه «وکا» با یکدیگر نقشهٔ آیندهٔ خودشان را میریختند. منوچهر همیشه پیشهنادش این بود که با او برود به املاکش در مازندران، کنار رودخانه یک کوشک کوچک تمیز بسازد و با هم زندگی بکنند. این پیشنهاد موافق سلیقه و پسند خجسته نبود، که مایل بود در تهران باشد، به مد جدید لباس بپوشد، تابستانها با اتومبیل در زرگنده بگردش برود و در مجالس رقص حاضر بشود.

–۱۰۴–