سه قطره خون
آشتی بکند و این زندگی را که یک شب توی رختخواب پدر و مادرش باو دادهاند با یکشب تاخت بزند، خجسته باشد، زهر بخورند و در آغوش هم بمیرند. این فکر بنظرش خیلی قشنگ و شاعرانه بود.
مثل اینکه حوصلهاش تنگ شد، منوچهر سیگاری آتش زد و بلند شد، بدون اراده دور اطاق شروع کرد به راه رفتن. ناگهان جلو صندلی که لباس ملاحی او روی آن افتاده بود ایستاد، صورتکی که برای امشب خریده بود برداشت نگاه کرد، شبیه صورت خندان و چاقی بود با دهن گشاد. با خودش فکر کرد: «امشب ساعت نهونیم همه در آن تالار بزرگ هستند. آیا خجسته هم خواهد رفت؟» ازین فکر قلبش تند زد، چون هیچ استبعاد نداشت که خجسته با یکنفر دیگر شاید با ابوالفتح برود و برقصد. بعد از آنهمه شبهای بیخوابی، شبهائی که تا نزدیک صبح پشت پنجرهٔ خانه او قدم میزد و روزهائی که پای صفحهٔ گرامافن گریه میکرد، ساعتهای دراز، غمانگیز ولی دلربا - آیا این خجستهای بود که برایش میمرد، همان خجسته که لب بشراب نمیزد، حالا مست و لایعقل در بغل این مرد که افتاده بود؟ آیا برای پول و اتومبیل او بود که اظهار علاقه میکرد. بخصوص اتومبیل، چون یکیدو بار که مذاکرهٔ فروش آنرا کرد خجسته جدا متغیر شد. در اینوقت صدای زنگ تلفن بلند شد، مدتی زنگ زد، منوچهر گوشیرا برداشت.
«آلو .. کجاست؟»
«آنجا کجاست؟»