برگه:علویه‌خانم و ولنگاری.pdf/۱۱

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۱۲
علویه‌خانم

جوانی پوشیده شده بود و گوشهٔ لبش زخم بود. سرش را تکان میداد و از ته حلقومش فریاد می‌کشید:

«اینها مصایبی بود که بسر خاندان رسول آوردن. (به پیشانیش میزد و مردم هم از او تقلید میکردند). حالا از این ببعد مختار مییاد و اجر اشقیا رو کف دستشون میذاره. اگه شیعیونی که اینجا واسادن بخوان باقیشو ببینن نیاز صاحب‌پرده رو میندازن تو سفره — من چیزی نمیخوام — من چهار سر نونخور دارم، چهار جوونمرد میخوام که از چهار گوشیه مجلس چهار تا چراغ روشن بکنن، تا بعد بریم سر باقی پرده و به‌بینیم مختار چطور پدر این بدمروت‌صاحاب‌ها رو درمییاره.

«هرکی چراغ اولو روشن بکنه، بهمون فرق شکافتیه علی‌اکبر خدا صد در دنیا و هزار در آخرت عوضش بده — کی میخاد صنار با علی‌اکبر معامله بکنه؟

«ای زوار حضرت رضا! ای خانوم! ای بی‌بی! ای ننه! مگه تو نمیخواهی بری زیارت حضرت رضا؟ این صاحب‌پرده رو ببین دستت رو بگیر جلو صورتت، هرچه من میگم تو هم بگو — حرومزاده‌ها نمیگن — بگو: یا صاحب شمایل! بگو یا خضر پیغمبر، یا ابوالفضل! فوت کن بدستت، بکش بصورتت حالا هرچی بدلت برات شده بنداز تو میدون. دسی که با یه چراغ دسش بدسم بخوره، دس علی عوضش بده.»

از اطراف مقداری پول سیاه‌وسفید توی دستمال چرکی که جلو پرده بزمین افتاده بود پرتاب شد. جوان خم شد پولی را برداشت لای انگشتش گرفت: