برگه:علویه‌خانم و ولنگاری.pdf/۱۴

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۱۵
علویه‌خانم

مثل اینکه از او حساب میبرد. بعد علویه یک بامبچهٔ محکم بسر بچه‌ای که پهلویش نشسته بود زد — بچه که از سرما میلرزید مثل انار ترکید. شروع بگریه‌زاری کرد — صدای او میان صداهای خارج و داخل گاری و دادفریاد سورچی گم شده بود. علویه دست کرد از کنار رختخواب بستهٔ خود سفرهٔ نانی درآورد. دو تکه نان پاره کرد بدست بچه‌ها داد و گفت: «الاهی آتیش بریشیه عمرتون بگیره، کوفتو ماشرا کنین، زهرمار کنین، یه دقه منو راحت بگذارین.» بچه‌ها با اشتهای هرچه تمامتر تکه‌های نان را به نیش میکشیدند و با چشمهای اشک‌آلود بمسافرین نگاه میکردند که مشغول جابجا شدن بودند.

درین گاری از کوچک و بزرگ ده‌دوازده نفر مسافر بود، ولی بنظر میآمد که همهٔ آنها از علویه ملاحظه میکردند — چون روابط نزدیکی بین علویه و یوزباشی وجود داشت و خود یوزباشی راحت‌ترین جاها را برای علویه تعیین کرده بود. فقط ننه‌ حبیب، جیران‌خانم، مشهدی معصوم، ننه گلابتون، پنجه‌باشی و فضه‌باجی در اطراف خانوادهٔ علویه جا گرفته بودند. باقی مسافرین خود را کنار کشیده شولا یا لحافی بخودشان پیچیده و کنار گاری لم داده بودند.

سورچی چند فحش آب‌نکشیده بزبان روسی و ترکی داد. صدای شلاقش بلند شد. گاری بلرزه افتاد: «– یع تویودوشومات. سیکین آروادین.» به اسبها تکرار میکرد: «گحبه»! باز صدای شلاق بلند شد و گاری حرکت کرد — صدای زنگ گردن اسبها، تکان اثاثیه، صدای چرخ گاری و دعا خواندن مسافرین هیاهوی