غیرمشخصی تولید کرده بود. صدای صلوات از همه گاریها بلند شده بود. گاریهای دیگر با جارجنجال از جلو و عقب گاری یوزباشی حرکت میکردند.
علویه با صورت غضبناک برگشت به جوان صاحبپرده گفت: «– آقا موچول! واسیه شوم بچهها چی گرفتی؟
«– هیچی، پول پیش من نبود، نون تو سفره هس.
«– اونجا در دکون، شامیکباب درس کرده بودن بوش به بچهها خورده دلشون خواسه. مگه نگفتم شامی بخری؟
«– پول که پیش من نیس.
«– هوم! جیگرت واسیه پول لک زده. آرد تو دهنت بود بمن بگی؟ مگه «پاده» هفت شایی بهت ندادم چکار کردی؟
«– خودت گفتی برای سینیه زینت پیه بز و نشاسته بگیرم، جیرانخانوم هم تربت سیدشهدا داد — سنار هم شیره خریدم وانگهی از صبح تا شوم من جون میکنم مجلسگرمی میکنم، آخرش هم هیچی عایدم نمیشه.
«– اوهو! خوشم باشه! حالا با من یکیبدو میکنی، رو بمن براق میشی؟ — معلوم میشه زیر دمت خارخسک در آورده.. نگذار دهنمو واز کنم.
آقا موچول پاهای سرمازدهٔ خودش را از توی گیوه خیس درآورد نشان داد «– آخه مگه بمن وعده نکرده بودی برام یه جفت جوراب پشمی بگیری. پس چطو شد؟
علویه عوض جواب دستش را بلند کرد زد تو سر زینت که با رنگ برافروخته که و که سرفهٔ خشک میکرد و مثل اینکه همه