برگه:علویه‌خانم و ولنگاری.pdf/۱۶

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۱۷
علویه‌خانم

را مخاطب قرار داد گفت: «– الاهی این ذلیل‌مرده‌ها بزمین گرم بخورن که جونمو بلبم رسوندن (ته گاری را نشان داد) ببین اون بچه نصف توه، از اون یاد بگیر. الاهی درد و بلاش بخوره تو کاسیه سرت.»

بچه ته گاری با صورت زرد، رنگ دمپختک بروبر به آنها خیره نگاه میکرد، زینت سادات و خواهر کوچکش طلعت سادات که شکم بادکرده و پلکهای سرخ داشتند بگریه افتادند.

ننه حبیب صورت درازی مثل صورت اسب داشت و خال گوشتی که رویش مو در آورده بود روی شقیقه‌اش دیده میشد، همینطور که انگشتر عقیق را دور انگشتش می‌گردانید گفت: «– خواهر حالا عیبی نداره. من دوسه تا گل شامی‌کباب خریدم با هم قاتق نونمون میکنیم. خدا رو خوش نمییاد این بچه‌سیدا رو اینجور میچزونی!

«– الاهی اجرت با ابوالفضل باشه، حضرت رضا خودش مرادت رو بده. پارسال همین فصل بود با گاری نجف‌قلی خدابیامرز مشد میرفتیم. یادش بخیر، کاروبارمون سکه بود — سال‌بسال دریغ از پارسال! هر دفه پرده‌داری میکردیم دس‌کم شیش، هفت قرون، خانوم گاهی پاش مییفتاد یازه زار مک جمع میشد. — زن نایب خدابیامرز هم با ما همسفر بود، هوا همچی سرد بود که سنگ را میترکوند، از بالای گاری باد و طوفان میزد، من قولنج ایلاووس کردم. نمیدونی این زن چی بپای من کرد. مثل شبپره دور من میگشت. لاحاف خودش رو آورد انداخت رو من، یه آجر هم داغ کرد گذش رو کمرم. بمن میگف: علویه تو