برگه:علویه‌خانم و ولنگاری.pdf/۲۵

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۲۶
علویه‌خانم

به بازوش شیکس. من از اون سرونه توبه‌کار شدم که دس به اسلحه نزنم.

فضه‌باجی سرش را با حالت پرمعنی تکان داد: «– لولیه تفنگ رو نباد هیچوقت جلو کسی گرفت. چون شیطون درش میکنه.

عصمت‌سادات، همینطور که لوله‌های دماغ خود را بطرف پنجه‌باشی گرفته بود، این حکایت ناشی از شجاعت و برازندگی را با لذت گوش داد، ولی علویه که زیر لب دعا میخواند هیچ اعتنائی نکرد.

پنجه‌باشی به عصمت‌سادات گفت: «– بمنزل که رسیدیم خودم نعلین‌های شما رو درس میکنم، همه‌اش خیس و پاره شده.

علویه: «– جدش عوضت بده، چه مرد دل‌رحیمی!»

عصمت‌سادات چادر سیاه خود را تا روی نعلین‌هایش کشید در اینوقت سروصدای گاری که روی یکورقه برف ضخیم حرکت میکرد خفه شده بود. صدای زوزه سگی از دور میآمد. ننه‌حبیب صلوات فرستاد و کفشهایش را درآورد دمرو کرد. جیران‌خانم و فضه‌باجی هم در حالت چرت از او تقلید کردند. مشدی‌معصوم چپقش را چاق کرد و با لحن خسته‌کننده‌ای که داشت بریده‌بریده حکایتی نقل کرد که دو سال قبل در همین محل یک گله گرگ بقافله زده، یک بچهٔ دوساله را پاره کرده و یک گوساله را کشتن. ولی ننه‌حبیب عقیده‌اش این بود که آتش پیه چشم گرگ را آب میکند.