برگه:علویه‌خانم و ولنگاری.pdf/۲۶

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۲۷
علویه‌خانم

....................

جاده یکنواخت و خسته‌کننده بود، هوا هم کم‌کم تاریک میشد.. سایهٔ گاریها روی برف کش میآمد و دراز میشد. یک آبادی کوچک با مسجد خرابه و سقاخانه‌اش از دور پیدا شد. دشت و هامون از برف پوشیده شده بود.

صحرا تیره‌رنگ، سایه‌های کبود و سیاه روی برف‌ها میخزیدند.

چند دقیقه قافله ایست کرد. فانوس بادی جلوی گاری را روشن کردند. یک فانوس بادی هم در داخل گاری به سقف آویزان کردند. دوباره سروصدا و نالهٔ چوب بلند شد. سایه‌های دراز از دنبالش کشیده میشدند.

ماه کنار آسمان تنها و گوشه‌نشین، بشکل داس نقره‌ای بود و بنظر میآمد که با لبخند سردش انتظار مرگ زمین را می‌کشد و با چهره‌ای غمگین به اعمال چرکین مردم زمین مینگرد.

وقتیکه کاروان ایست میکرد، صدای سوزناک چرخ گاری خفه میشد.

بعد از دور مثل هزارپا چند گاری پی هم بزحمت در جاده میلغزیدند.

....................

سقف گاری چکه میکرد، جای زنی را که تشخیص داده بودند غمباد دارد بزحمت عوض کردند، ولی ننه‌حبیب که استسقا دارد چون زیاد آب میخورد و سال قبل زن آبستنی را دیده بود که دو سطل آب خورد و تا آنساعتی که جانش