برگه:علویه‌خانم و ولنگاری.pdf/۲۷

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۲۸
علویه‌خانم

دررفت خیارترشی میخواست. برای اینکه امه نکند و مشغول‌ذمه‌اش نباشند باو خیارترشی دادند، همینکه خورد چانه انداخت.

علویه که ظاهراً کسل شده بود دراز کشید و به عصمت‌سادات گفت: «– بیا جونم! یه‌خورده پامو مشت‌ومال بده — از پارسال سر راه امامزاده داوود که زمین خوردم پام مئوف شده، هر وقت سرما میخورم، یا زیاد راه میرم، باد تو پام میریزه.

ننه‌حبیب: «سیدخانوم زنجفیل بخور. عروسم کمردرد شد، هرچی دوادرمون کردیم فایده نکرد، عاقبت زنجفیل پرورده خوبش کرد. علویه به آقاموچول: «– یادت باشه، این منزل که پیاده شدیم، برام زنجفیل بخر.» نگاه شررباری به آقاموچول انداخت. عصمت‌سادات خیلی بااحتیاط از زیر چادر دست کرد پای علویه را از روی بی‌میلی میمالید. جلو چراغ همینکه چادرش پس رفت دو تا ابروی پاچه‌بزی وسمه‌کشیده و یک دهن گشاد که گوشه‌اش زردزخم داشت به اسباب صورتش اضافه شد.

طلعت خوابیده بود، زینت‌سادات چرت میزد و فاصله‌بفاصله سرفه میکرد، باوجودیکه دعای ضد سیاه‌سرفه که روی پوست کدو نوشته شده بود با ببین‌وبترک و نظرقربانی جلو سینه‌اش آویزان بود. از تهٔ گاری زنی که پستان سیاه بادکرده خود را توی حلق بچهٔ زردنبوئی چپانیده بود و بچه مثل زالو شیرهٔ تن او را از روی کیف بیرون میکشید، مانند اینکه با زینت قشه گذاشته باشد بسرفه او جواب میداد.

علویه: «– یوزباشی اقلا بما انقد فرصت نداد که به پیاله گل