برگه:علویه‌خانم و ولنگاری.pdf/۲۸

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۲۹
علویه‌خانم

گابزبون باین طفلکی بدم!

ننه‌حبیب انگشتر عقیق را دور انگشتش گردانید: «– سیدخانوم نشاسه براش خوبه، سینه رو میپزونه. امشب هم وخت خواب به خورند یه خشخاش تریاک بهش بده. حتماً چشمش کردن. چطوره براش یه تخم بشکنی؟ چایمون کرده چیزی نیس.

«– بترکه! از بس اله‌وله خورده. من کشتیارش شدم پای پرده بتمرگه، مگه حریفش شدم؟ خدا صد سال عمرتو رو یه روز بکنه، بچه! الاهی بزمین گرم بخوری که منو بستوه آوردی! اینهمه بسر دارم بسم نیس! الاهی زیر اسب اجل بری، سیاهتو خودم سر بکنم، یه دقه کپه مرگ بگذار. به اون بابای گوربه‌گوریش رفته. پسونش آتیش بگیره که بتو شیر داد. به اون جنست لعنت! همه‌اش تو برفا دوید بعد هم از پهلوی یوزباشی تکون نمیخورد. چون بهش کشمش لرکش و باسلوق میداد. بدتر از همه عزیزدردونه یوزباشی هم شده. یوزباشی بمن گف که خییال دارد زینت رو برای ثواب به وجه فرزندی ورداره.

ننه‌حبیب: «– اصلا یوزباشی بچه‌ها رو خیلی دوس داره مردا پا بسن که میذارن، مخصوصن اگه بچه نداشته باشن، دلشون واسیه بچه پر میزنه.

علویه (متفکر): «– بیشتری مردا خودشون بچه هسن. (قدری آهسته‌تر) پارسال من صیغهٔ نجف‌قلی خدابیامرز شدم خانوم! این مرد با یه تپه ریش‌وپشم هر شب سرش را میذاش تو دومنم گریه میکرد، آواز ترکی میخوند، میگفت براش لالائی بگم، بهش بگم تو بچهٔ منی. — نگو که وختی بچه بوده مادرش مرده