اصلن مادرش رو ندیده بود، منم گایی دلم براش میسوخت، گریم میگرف، با هم گریه میکردیم، بعد که دقدلیمون خالی میشد یهمرتبه باهم میخندیدیم. — چن دفه تو روش گفتم: مرتیکه نرهخر جوزعلی! اگه ریشتو سگ بخوره قاتمه میرینه، خجالت نمیکشی؟ بیشتر از همین اداهاش بود که من ذله شدم، — کاشکی میدیدی چطور قربونصدقهام میرف، هر کار کردم که طلاق بگیرم قبول نکرد. رفتم دم مردهشورخونه، آب غسل مردهٔ کنیزسییا رو گرفتم، بخوردش دادم تا مهرش بمن سرد بشه. — استغفرلا، خاک براش خبر نبره، خانوم، دو ماه بعد تختهبند شد، عمرش رو داد بشما.
ننهحبیب همینطور که با انگشتر عقیقش بازی میکرد به حالت پرمعنی سرش را تکان داد: «– الاهی هرچی خاک اونه عمر شما باشه.»
***
قافله افتانوخیزان وارد عبداللهآباد شده بود، صدای صلوات گوش فلک را کر میکرد. چند تپهگل شبیه آلونکهای ماقبل تاریخ، یک کاروانسرای شاهعباسی، بالای سردر کاروانسرا که چراغی کورکورکی میسوخت دو تا جمجمهٔ آدم را گچ گرفته بودند برای اینکه باعث عبرت دزدها بشود.
گاریها از دالان کاروانسرا وارد محوطهٔ چهارگوشی شدند که میانش یک سکوی بزرگ برای بارانداز شتر و قاطر درست شده بود. دورتادور ایوان طاقنما و اطاقهای تنگوتاریک مثل هلفدونی برای مسافرین ساخته شده بود.
میان مسافرین ولوله افتاد، هریک حمله بطرف لحاف و دشک