برگه:علویه‌خانم و ولنگاری.pdf/۳۰

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۳۱
علویه‌خانم

و آفتابه و لولهنگ خودشان آوردند و جل و ژندهٔ خود را برداشته بطرف اطاقهای کاروانسرا روانه شدند. هر دستهٔ مرکب از پنج یا شش نفر یک اطاق برای خودشان گرفتند.

خانوادهٔ علویه با پنجه‌باشی، فضه‌باجی و ننه‌حبیب، که باصرار بآنها ملحق شدند، یک اطاق برای خودشان گرفتند. چراغ‌نفتی را که روشن کردند، اطاق عبارت بود از سوراخ تاریکی که دیوار کاه‌گلی دودزده داشت، بسقف اطاق یک تاب زیر لانهٔ چلچله بسته بودند که زیرش فضلهٔ کود شده بود. بدیوار قی خشکیده چسبیده بود، یک اجاق کنج اطاق زده بودند، یک تکه مقوای چرب، یک بادبزن پاره و مقداری خاکروبه گوشهٔ اطاق جمع شده بود.

عصمت‌سادات ساکت و مطیع، منقل را آتش کرد. فضه‌باجی دو تا قوری چرک، ترک‌خورده را آب کرد، گذاشت کنار منقل. آقاموچول هم، برای جلوگیری از سرما و حفظ عورت و عصمت زنان از نظر نامحرم، یک تکه زیلو پاره که همراهشان بود جلو در آویزان کرد.

از بیرون صداهای مخلوط و همهمهٔ سورچی‌ها، دعوا، فحش، گریه و سوز باد از لای درز زیلوی پاره داخل اطاق میشد.

علویه با حال پریشان چادرش را پس زد، با موهای وزکرده، صورت برافروخته و چشمهای رک‌زده، جلو چراغ شبیه مجسمه‌ها و بت‌های خونخوار و شهوتی سیاه‌های آفریقا شده بود، که در عین اینکه مظهر شهوت هستند جنبه الوهیت دارند. پاهایش را مثل متکا