نشانده بودندش. نکند خیال کنید مستم یا خیال کنید دارم وقاحت میکنم. یکی از خانمها معلم بود و آن یکی مهماندار طیاره. هر كدام هم یك خانه داشتند. و آن آقا پسر سه روز تو این خانه بود و چهار روزتو آن یکی. شاهی میکرد نه درس میخواند نه در آمدی داشت. نه ارزی براش میآمد. اما عین شیوخ خلیج ایرانیها را به اصرار میبرد و خانه زندگیش را برخشان میکشید و انگار نه انگار که این کار قباحتی هم دارد بله. این جوری میشود که من سر بیست و سه سالگی باید دست دخترم را بگیرم و برگردم. اما باز خدا پدرش را بیامرزد. تلفن را که گذاشتم دیدم زنگ میزند برش که داشتم دیدم یک جوان ایرانی دیگر است که خودش را معرفی کرد که بله دوست همان جوان است و حقوق میخواند و فلانی بهش گفته که برای من مشکلی پیش آمده و چه خدمتی از دستم بر میآید وازین حرفها. ازش خواهش کردم آمد سراغم. نیمساعتی نشستم و زیر و بالای قضیه را رسیدیم و تصمیم گرفتیم. این بود که خیالم راحت بود و شوهرم که آمد میدانستم چه میخواهم نشستم تا ساعت ده پا به پاش ویسکی خوردم و حالیش کردم که دیگر امریکا ماندنی نیستم. هر چه اصرار کرد که از کجا فهمیدهام چیزی بروز ندادم خیال میکرد پدر مادرش یا خواهر برادرها شیطنت کردهاند. من هم نهها گفتم و نه نه. هر چه هم اصرار کرد که آن شب برویم گردش یاسینما یا کلوب وقضیه را فرد احل کنیم زیر بار نرفتم. حرف آخرم را که بهش زدم رفتم تو اتاق بچهام و در را از پشت چفت کردم و مثل دیو افتادم. راستش مست مست بودم. عین حالا. و صبحش رفتیم دادگاه. و خوشمزه قاضی بود که میگفت این هم کاری است مثل همه کارها و این که دلیل طلاق نمیشود... بهش گفتم: آقای قاضی
برگه:پنج داستان.pdf/۷۹
این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.