سر دیوار دخمه دو لاشخور نشسته بودند با منقارهای برگشته و سرو
گردنهای تو کشیده و پنجههایی که همچون میخی به سنگ فرو رفته بود و هر دو
با چشمهای ریز و گرد و زرد رنگ خود براه مینگریستند. راه خط سفید
مارپیچی بود که از آن دورها - لابد از آنجا که سواد شهری حاشیه صاف
افق را مشوش میکرد – پیش میآمد و میآمد و میآمد ناپای تپهای که
دخمه، همچون شبکلاهی وارونه بر سر آن نهاده بود. و بعد از دامنه سنگی
تپه بالا میرفت و به در دخمه تمام میشد در كمركش باریك راه چند
جنبده سیاهرنگ همچون مورچههایی در آلودگی غبار میخزیدند و جلو
میآمدند. به طرف دخمه میآمدند. و لاشخورها با چشمهای گرد و
دوربین این چیزهای جنبنده و غبارانگیز را میپاییدند. کوفتگی گنگی که در
اعضای خود داشتند، گرسنگی دور و دراز اخیر را به یادشان میآورد و
هی میزد که پر باز کنند و چرخی بزنند و از طعمه تازهای که میرسید خبری
بگیرند. اما هنوز بویی از آن چیزهای جنبنده نمیآمد. این بود که همچنان