گوید. مطلب را با پیرمرد درمیان گذاشتم. به لیت و لعل گذراند؛ و بعد شنیدم که گفته بود: -بله. انگلیسها میخواهند از من مدرک.
و این انگلیسها-گلستان بودند که در شرکت نفت کار میکرد که تازه ملی شده بود و خود انگلیسها همهشان با سلام و صلوات از آبادان به کشتی نشسته بودند. همیشه همینطور بود. وحشت داشت. تحمل معاش گسترده را نمیکرد؛ و گاهی حقیر مینمود و من همیشه از خودم پرسیدهام که اگر پیرمرد در زندگی چنین دچار تنگی نبود و دچار حقارت جزئیات-آنوقت چه میشد؟ اگر دستی گشاده داشت و بر مسند مجلهای از آن خود نشسته بود و دست دیگران را بسوی خود دراز میدید؛ و اگر توانسته بود این تنک چشمی روستایی را همان در یوش بگذارد و برگردد- آنوقت چه میشد؟ آنوقت خودش و کارش و نتیجه کارش بکجا میکشید؟
هر سال تابستان به یوش میرفتند. دستهجمعی، خانه را اجاره میدادند یا بکسی میسپردند و از قند و چای گرفته تا ترهبار و بنشن و دوا درمان و ذخیره دودودم-همه را فراهم میکردند و راه میافتادند درست همچون سفری به قندهار در سنهٔ جرتمئه! هم ییلاقی بود-هم صرفهجویی میکردند. اما من میدیدم که خود پیرمرد درین سفرهای هر ساله به جستجوی تسلایی میرفت برای غم غربتی که در شهر بآن دچار میشد. نمیدانم خودش میدانست یا نه-که اگر بشهر نیامده بود نیما نشده بود و شاید هنوز گالشی بود سختجان که شاید سالهای سال عزرائیل را بانتظار میگذاشت. اما هر سال که برمیگشتند میدیدی که یوش تابستانه هم دردی ازورا دوا نکرده است. پیرمرد تا آخر عمر یک دهاتی غربتزده در جنجال شهر باقی ماند. یک دهاتی باعجاب آمده و ترسیده و انگشت بدهان! مسلماً اگر درها را برویش نبسته بودند و او در دام چنین توطئه سکوتی فقط به تریاک پناه نبرده بود که چنین لخت و آرام میکند-شاید وضع جور دیگری بود. این آخریها فریاد را فقط در شعرش میشد جست. نگاهش چنان آرام بود و حرکاتش، و زندگیاش چنان بیتلاطم بود و خیالش چنان تخت-انگار که سلیمان است به تماشای هیکل ایستاده و در تن دیوها نیز قدرت کوبیدن چنان عظمتی را نمیبیند. اما همیشه چنین نبود. بارها وحشت را نیز در چشمش خواندهام. بخصوص هروقت که از خانه میگریخت؛ و آخرین بار که غرش خشم او را شنیدم شبی در لانهٔ خودمان بود. شش هفت سال پیش. شبی زمستانی بود و ایرانی و داریوش و فردید و احسانی بودند و شاید یکی دو نفر دیگر که پیرمرد هم سررسید. کلهها گرم بود و هر کس حرف