برگه:3MaqaalehDigar.pdf/۷۱

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

فرهنگ دست دارم دلت نمی‌خواهد کتاب انشاء بنویسیم؟ » دومی هم از قضا در یك بنگاه نشر کتاب آشنا دارد. پسر خاله سومی هم دست برقضا بررس کتاب‌های درسی است در اداره نگارش. خوب کار جور شد دیگر این است که می‌نشینند و موضوع انشاء امتحان‌های مدارس را از فلان سال تا آنروز جمع می‌کنند و برای هر موضوع مقاله نمونه‌یی می‌نویسند و بالایش یادداشت می‌کنند که «بهترین انشاء امتحان فلان كلاس فلان مدرسه فلان سال فلان شهرستان...» و فرم‌ها که زیر چاپ رفت یك روز دسته جمعی بلند می‌شوند ‌می‌روند خدمت فلان استاد پیر شده گرد فراموشی گرفته که « بله اگر اجازه بفرمایید جلد کتاب را به نام نامی جناب عالی مزین کنیم» و آنکه با بنگاه ناشر سروسری دارد قبلاً با استاد از کم و کیف حق التألیف صحبت کرده است و استاد که البته اهل این حرف‌ها نیست و دیگر از و گذشته است... ولی چه می‌شود کرد؟ نباید جوانان برومند را نومید از در بر گرداند و ازین تعارف‌ها... و یك هفته بعد لیست رسمی اداره نگارش یك كتاب دیگر را با سروصدا و عناوین دکترا و اسامی دهن پر کن بعنوان کتاب رسمی فرهنگ برای دبیرستان‌ها به تمام ولایات معرفی می‌کند. و آنوقت بچه‌ها در می‌مانند و خانواده‌ها که سال دیگر چه خاکی بسر کنند؟ چه شتابی بخرند که سال بعد هم اعتباری داشته باشد و بشود در بورس کتاب بچه مدرسه‌ای‌ها، پشت پارك شهر به دوازده قرآن و ده شاهی فروختش و همچنین آقایی مدیر و همچنین معلم انشاء آقای مدیر هنوز اسم‌نویسی را تمام نکرده که در باز میشود و فلانی - دوست زمان کودکی - از در وارد می‌شود با بسته‌ای زیر بغل. سلام وعلیك و احوالپرسی و «چرا یادی از ما نمی‌کنی؟» و بسته را می‌گذارد روی میز یک دوره انشاء برای اول تا ششم یا یك دوره تاریخ یا جغرافی یا فیزیک و همین جور... و «آخر دوستی را برای کی گذاشته‌اند؟ ما باعتماد شما‌ها کتاب چاپ کرده‌ایم...» و از این قبیل. و هر روز نیم‌دوجین ازین دوستان زمان تحصیل و ازین كتاب‌ها و ازین سفارش‌ها. و آقای مدیر چه بکند؟ مملکت که حساب و کتابی ندارد. شاید فردا گذر پوست او بدباغخانه همین دوست