۱۰ اوت ۱۸۸۹ - ۱۲ ذی الحجه ۱۳۰۶
ساعت دو بعد از ظهر از پاریس به طرف بلفور حرکت کردیم و این در موقعی بود که نمایشگاه ۱۸۸۹ به آخرین حد شهرت و ترقی خود رسیده بود.
در گرتز[۱] دختر جوانی یک دسته روزنامه به شاه تقدیم کرد، شاه از میان آن دو شماره از ایلوستراسیون انتخاب نمود و در مقابل یک اشرفی به او داد.
جمعیتی انبوه در اطراف ایستگاه تروا[۲] ازدحام کرده و بچههای کوچک از درختها و بعضی دیگر از تیرهای تلگراف بالا رفته بودند، تمام این مردم تا وقتی که ما از نظرشان غائب شدیم در کمال خوشحالی فریاد میزدند: «زنده باد شاه» .
ناصرالدینشاه با این که به این تظاهرات محبتآمیز پاریسیها عادت داشت از دیدن این منظرۀ غیرمنتظره متعجب و مشعوف شد به طوری که حالت جدی خود را از دست داد و وقتی که این جست و خیزهای مهرانگیز بچهها را دید به قهقۀ تمام خندید.
وقتی که به کلی از آبادی دور شده بودیم قطار راه آهن غفلة ایستاد: کارکنان قطار با کمال اضطراب میرفتند و میآمدند و به دقت هر اطاقی را تحت نظر تفتیش میآوردند، مسافرین هم همه بیرون آمده و از یکدیگر میپرسیدند که چه خبر است؟ آخر کار معلوم شد که عزیزالسلطان سوگلی اعلیحضرت از راه شیطنت یا برای تفریح علامت خطر قطار را به حرکت آورده و قطار به همین علت ایستاده است.
در وزول[۳] موقعی که قطار کمی توقف کرد من وقتی پیدا کردم که با اقوام که از سو[۴] مسقطالرأس من آمده بودند دیدهبوسی و خداحافظی کنم. تصور ایشان این بود که دیگر مرا نخواهند دید چه ایشان همیشه در صحبتهای خود میگفتند که «ایران در آخر دنیا واقع شده».
در ایستگاه بلغور شامی به ما داده شد و نیمه شب دوباره سوار قطار شدیم و از گوشۀ مملکت سویس گذشتیم و ساعت یازده به کشور (باد) رسیدیم.
شاه که علاقۀ قلبی به من دارد نمیخواست که به هیچ نقطهای از خاک آلزاس که حقاً سرزمینی فرانسوی و حالیه در تصرف آلمان است قدم بگذارد و از این راه داخل آلمان شود.