با ما عدهای سوار به عنوان کشیک همراهند که آنان را از لباسهای سفید و گلهای نقرهای که بر روی حمایل و زین و برگ اسبان ایشان است و عصاهایی که گلولۀ نقرهای بر سر آنهاست میتوان شناخت.
مابین ساعت یازده و ظهر پس از گذشتن از سرزمین مرتفعی که حدت آفتاب در سراسر آن و کوههای مجاور سرخرنگ آن هیچ نوع علفی باقی نگذاشته بود برای صرف نهار توقف کردیم.
کمکم خود را به کلبهای در آن حوالی نزدیک کردیم و بسیار خوشوقت شدیم وقتی که به چشمه آب سردی در آنجا برخوردیم. خاکی که بر روی آن راه میرفتیم میفهماند که این سرزمین وقتی مزروع بوده و اگر این وضع را نمیدیدیم ملاحظۀ شن و تختهسنگهایی که در اطراف مشهود بود ما را در این باب به شک میانداخت.
غیر از این کلبه آبادی دیگری در این حدود دیده نمیشود. این کلبه مدورشکل بیشباهت به کوره نیست.
فقط سوراخی بیضیشکل به عنوان در دارد که از خوشوقتی ساکنین آن هیچ وقت بسته نمیشود، دیوارهای آن را از خشتهای گلی ساختهاند و سقف آن یک تخته خشت بزرگ است که در آفتاب پخته شده و طول و عرض آن از هر جهت از دو متر تجاوز نمیکند.
مستخدمین همراه از این لانه سه نفر را بیرون آوردند، یکی مردی قویالجثه بود که لباسی ژنده در برداشت، دومی زنی بود که سر و بازوی خود را با یک قطعه توشک پاره پاره و خانه خانهای به زحمت پوشانده بود سومی بچهای بود تقریباً سراپا عریان.
بعد از آن که در و دیوار کلبه را تا حدی که امکان داشت پاک کردند و ساکنین دیگر آن را که هنوز با این موجود انسانی خارج نشده بودند بیرون ریختند نمدی بر روی زمین گستردند و نهاری به رسم ایرانی در آنجا خوردیم.
چلو و پلو با روغن و زعفران با خورشهای مختلف و گوسفند و جوجۀ پخته و سیخهای کباب که در آن یک قطعه گوشت را با یک قطعه دنبه دنبال یکدیگر به سیخ کشیده و جوجۀ کباب شده که گاهی دانههای انار یا غوره در شکم آنها انباشته بودند با بادمجانهای پخته و خیار خام با نمک و میوجات مخصوصاً هندوانه و خربزه و نان لواش