این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۳۱
کتاب قصاید
وی دریغا! که ثناها بدعا باز افتاد | چون چنینست درین حال بهین کار دعاست | |||||
یاربش در کنف لطف و رضای خود دار | کان چنان لطف که او درخور آنست تراست | |||||
چون رهانیدی از این تفرقها، جمعش کن | با که؟ با آل عبا، زانکه هم از آل عباست | |||||
ور بگیتی نظری کرد، برو تنگ مگیر | که جهان دجله شد و ما همه را استسقاست |
سید اباطالب نعمه را فرمود
آنکه بر سلطان گردون نور رایش غالبست | پادشاه آل یاسین، مجد دین بوطالبست | |||||
آسمان همت خداوندی، که همچون آسمان | همتش بر طول و عرض آفرینش غالبست | |||||
آنکه تا او در سرای آفرینش آمدست | تنگ عیشی از سرای آفرینش غایبست | |||||
بحر در موج شبانروزی دلش را زیر دست | ابر در باران نوروزی کفش را نایبست | |||||
آز محتاجان چو کلکش در مسیر آمد، بسوخت | آزگویی دیو و کلک او شهاب ثاقبست | |||||
دی همی گفتم که: از دیوان رأی صایبش | آفتاب و ماه را هر روز نوری راتبست | |||||
آسمان گفتا: چه میگویی؟ که گوید در جهان | پرتو نور نبوت را که رای صایبست؟ |
بمدح صاحبالاعظم ناصرالدین اباالفتح گوید
روز می خوردن و شادی و نشاط و طربست | ناف هفته است، اگر غرهٔ ماه رجبست | |||||
برگریزان بهمه حال فرو باید ریخت | بقدح، آنچه ازو برگ و نوای طربست | |||||
مادر باغ سترون شد و زادن بگذاشت | چه کند؟ نامیه عنین و طبیعت عزبست | |||||
دختر رز، که تو بر طارم تاکش دیدی | مدتی شد که در آونگ سرش در کنبست | |||||
موی بر خیک دمیده ز حسد تیغ زنست | تا به خلوت لب خم بر لب بنتالعنبست | |||||
گرنه حراف خزان کیسهفشان شد در باغ | چون چمنها ز دهانش همه یکسر ذهبست؟ | |||||
این عجب نیست بسی، کز اثر لاله و خوید | گفتی آهو بر میناسم و بیجاده لبست | |||||
یارب الماس لبش باز که کرد و شبه سم | بینی این گنبد فیروه که چون بوالعجبست؟ | |||||
این همان سکنه و صحراست، که گفتی ز سموم | تربت این خزف و رستنی آن حطبست | |||||
خیز، از سعی دخان بین و ز تأثیر هوا | تا درین هر دو کنون چند رسوم عجبست! | |||||
روزن این همه پر ذرهٔ زرین زرهست | عرصهٔ آن همه پر پشهٔ سیمین سلبست | |||||
لمعه در سکنهٔ کانون شده بر خود پیچان | افعی کاهربا پیکر مرجان عصبست |