***
آنگاه چنین یاد دارم که از دو چشم من که در آن مشعل شهرتطلبی با شدیدترین و سوزندهترین شعلهٔ خود فروزندگی میکرد دو شعاع نیرومند از نور متمرکزی بخارج جستن نمود. و تاج برگی که روی سر فرشته قرار داشت بر اثر حرارتش بپیچ و تاب درآمد و خشک شد و یک برگ زرد از آن پریشانی من افتاد. ناگهان از جای بر جستم و خود را مشهور عالمیان یافتم! و از دور همهمهٔ ملتهای بیشمار بگوشم رسید که صدا بتحسین آثار من بلند کرده بودند!
***
یک لحظهٔ آتشین از زندگانی با عظمت نصیب من شد! ولی بعد…
تحسین ملتهای بیشمار چقدر پوچ و بیمغز بود! و بانک بلندآواز شهرت عجب ناهنجار و خارج آهنگ بود! در آن برگ کل خارهای برندهای پنهان بود که نیش بیرحمش در پیشانی من میخلید و مرا سخت میآزرد چنانکه گوئی شعلهٔ سرخ مغز سر مرا طعمهٔ خود قرار داده است و میسوزاند، دیگر چشم نداشتم که از باغ و طراوت آن حظی برم. و شدت درد نزدیک بود مرا دیوانه کند-
***
چنگ بپیشانی خونین خود انداختم تا خارها را بدور افکنم. ولی نتوانستم و با وجود کوشش دیوانهوار عاجز ماندم، عاقبت فریاد دردناکی برکشیدم از خواب بیدار شدم… دیدم اطاق تاریکست و سحرگاه با چشمان خاکستری رنگ خویش از بیرون پنجره بمن نگرانت.