شما مسلحند. نیست؟ چرا اینقدر گرفتهاید؟ بهر جهت دولت دستور داده که با همکاری شما همهشونو خلع سلاح کنیم. اینطوره. البته خود شما هم میدونید که موقعیت خیلی باریکه. البته من تقصیری ندارم. امروز هم موقع تعطیل کار یک کارگر مسلح دیده شده. راستی الان هم که کارگرهای شما تیراندازی کردند. لابد شمام شنیدید؟
مهندسی با خونسردی گفت:
— من از همهٔ این حرفها بیاطلاعم.
— برای من فرق نمیکنه. من قادرم که صحت دلایل همهٔ این خبرها رو از خود شما بشنوم.
مهندس از میان خندهٔ تمسخرآمیزی که بر لب داشت گفت:
— فکر نمیکنم.
افسر بلند شد. هفت تیر خود را روی کمربندش جابجا کرد. دستها را به پشت گذاشت و شروع به قدم زدن کرد.
— بهر جهت من مأموریت دارم که تمام معدن رو بازرسی کنم. چه بایس کرد؟ خونههای کارگرهارم باید بگردیم و همهٔ اسلحهای رو که از شاهی و بهشهر به زیراب آوردند جمع آوری کنیم. شما خودتون میدونید.
— اگه من دراینجا مسؤلم — بله سرکار ستوان — اجازه نمیدهم کسی با سلاح وارد تونلها بشه. چه میفرمایید؟ وگرنه بازرسی سادهٔ شما و یا هر کس دیگر که اشکالی نداره، البته مأموریت رسمی هم باید داشت.
افسر فرمانده مثل ترقه از جا پرید:
— جناب آقای مهندس وقتی کارگرهای شما مسلحند و به سربازهای من شلیک میکنند و با همان سلاحها تمام سوراخ سمبههای معدن رو در اختیار دارند چطور شما اجازه نمیدید کسی با سلاح وارد معدن بشه... واقعاً چه مسخرهای!...
و در حالی که بطرف در میرفت اضافه کرد:
— خواهش میکنم بفرمائید تا مدرک هم به شما نشان بدم.
مهندس بدنبال او بیرون رفت. و در یک لحظه که کسی متوجه نبود به شوفرش حالی کرد که کارگران را با تلفن از ماوقع آگاه سازد.