که او را به خانهاش ببرد و دلجویی بیشتری از او بکند.
دیگر با هم دوست جان در یک قالب شده بودند و اسد با لهجهٔ نامأنوسش چیزی نبود که برای بنای کرمانی خود نگفته باشد.
اسد در میان سکوتی که دیگران را در خود فرو برده بود، تند و با حرارت، بی اینکه مهارتی در حرف زدن نشان بدهد، اینطور صحبت میکرد:
— دیگه چطور میشه تو ساختمان محبس کارکرد؟ بله؟ من به اوستا کاری ندارم. خودش میدونه. چه در اونجا کار بکنه چه نکنه، دراین شهر انقدر سرشناس هست که از گرسنگی نمیره. خوب برای خودش بنائی یه. همه هم منتش رو میکشند. ما حرفهامون رو با هم خوب زدهیم. نیست اوستا؟... با هر کپه گلی که من زیر دستش خالی کردهم یک دلیل براش آوردهم که دیگه نبایس تو این بنا کار کرد. اونم همهش رو شنیده و با هر آجری که کار گذاشته اقلا دو دفعه حرفهای منو تصدیق کرده...
اطاق را یک لامپای ده روشن میکرد. اسد و دو نفر دیگر از زیرابیها، یک میز و یک تخت سفری، «اسپندار» دادیار جدید شهر کرمان، و دو صندلی خالی رویهمرفته اطاق را پر کرده بود. استاد محمد ولی بنا هم در گوشهای صندلی را به کناری زده بود و روی زمین پهن شده بود. یک عسلی گرد، با یک رومیزی چهارگوش قلمکار، زیر چراغ گذاشته شده بود و از جارختی اطاق نه پالتویی آویزان بود و نه کلاه و شال گردنی.
اوستا محمد ولی سرش را از روی دستش که به صندلی تکیه داشت برداشت و دنبال حرف اسد را گرفت و رو به اسپندار اینطور گفت:
— برای خودتون هم که گفتهام. منم دیگه حاضر نیستم.
اسپندار همین یک اطاقی را هم که داشت نتوانسته بود مرتب کند. زندگی موقتی تبعید او را نمیگذاشت به فکر اطاق و خانهٔ خود