باشد. گرچه شغل دادیاری شهر کرمان ایجاب میکرد که به سر و روی زندگی خود بیشتر بپردازد.
در بیرون، سرمای خشکی که خانهٔ بیدر و بند اسپندار را پر کرده بود با تاریکی دیگر اطاقها که درهایی مثل دهان مرده باز مانده، و طاقچههای گرد گرفته داشتند، میآمیخت؛ و سکوتی دردناک از آن میان بوجود میآمد. سکوتی که سنگینیاش روی همه چیز حس میشد: روی دیوارهای طبله کرده، روی کف گود افتاده و چالوچول حیاط، و روی عرهٔ بامهایی که تاب برداشته و سینه داده بود.
اسپندار سه روز بعد از ورود خود به کرمان، این خانهٔ بزرگ را با چهار اطاق و سایر مخلفاتش به ماهی ۲۵ تومان کرایه کرده بود. ولی خود او جز همان یک اطاق را در دست نداشت. یکی از رفقای گرمانی او یک خانوادهٔ دهقانی را، که در کپرهای خرما زندگی میکردند، به او معرفی کرده بود؛ و او از آنها برای سرایداری خانه کمک میگرفت و آنها هرشب، بی اینکه اسپندار خواسته باشد و یا اینکه آنان را از اینکار منع کند، برای رفع تنهایی صاحبخانهٔ غریب خود، وقتی شام میخوردند، یک پیت حلبی برمیداشتند و میزدند و آواز محلی فراموش شدهای را میخواندند:
آی لیلی لیلی لیلی... دوستت میدارم خیلی... خیلی...
ولی آن شب در خانهٔ اسپندار سروصدایی نبود. اعضای آن خانوادهٔ دهقانی همان اول شب شام خود را خورده و خوابیده بودند. فقط اطاق اسپندار روشن بود و از درز درهای بستهٔ آن گاهی صدای خندهای و یا فریاد خشم آلودی بیرون میآمد. اواخر ماه بهمن بود.
از روزی که اسپندار را از قزوین تبعید کرده بودند این اولین بار بود که در یک همچو جلسهٔ پنج شش نفری شرکت میکرد. فقط به میناب که اخیراً سر کشیده بود، چند نفر از رفقای خود را که آنها هم تبعیدی بودند، یافته بود.
اوستا محمدولی سکوت کرده بود. کیسهٔ توتون خود را درآورد و مشغول چپق چاق کردن شد. اسد که خود را راحتتر میدید باز گفت: