جلو دوید و بیصدا سرنیزهاش را از پنجرهٔ کوچکی که همین چند روزه، برای سرکشی به درون اطاق، از میان همان در، بیرون آورده بودند، حوالهٔ گردن رحمان گرفت. رحمان خواست به او حالی کند که برای چه پشت درآمده است، ولی فایده نداشت. از نو به جای خود برگشت و به دیوار نم کشیدهٔ اطاق تکیه داد:
— تازه خروسها نصف شب را خواندند. آخر من چطور تا صبح بیدار بمانم؟ آنهم سرپا. حتم دارم اگر بنشینم خوابم میبرد. اینها هم که هر کدام تا حالا هفت تا پادشاه را خواب دیدهاند. پس این چه رفاقتی است؟ هرچه بهشان اصرار کردم یکیشان حاضر نشد بیدار بماند و با من حرف بزند. آخر آدم به کی بگوید؟ چقدر دلم میخواست من شاهی بودم، من هم شلاق میخوردم. و توی این آدمهای پخمه نمیافتادم. همین فکر خوابشان هستند. آخر شما را میگویند زندانی، آنهم زندانی سیاسی، اصلا یادشان رفته برای چی حبسشان کردهاند. آهاه! چطوره بروم با این یارو سربازه چند کلمه حرف بزنم. شاید او هم چرتش گرفته باشد و بترسد که خوابش ببرد...
از نو، خود را بی سر و صدا به پشت در رساند و از سوراخ در صدا کرد:
— سرکار...
سرکار که تازه چرتش برده بود از خواب پرید. چند تا فحش داد و بعد که فهمید قضیه از چه قرار است، راست ایستاد. تفنگش را محکمتر گرفت و با قدمهای سنگین، خود را پشت در رساند. تفنگ را سر دست بلند کرد و با ته آن از میان سوراخ در به پیشانی رحمان حواله کرد. رحمان زرنگی کرد و خود را کنار کشید. ته تفنگ در هوا نقطهٔ اتکائی نیافت و سرباز با همهٔ قوتی که بکار برده بود بجلو، روی در افتاد:
— پدر سگ وطن فروش...
و از روی استیصال افزود:
— حیف که کلید اطاق پهلوی سرکار ستوانه.
— سرکار، خوب من چه میدانستم خوابیدهای. فکر میکردم