تو هم میترسی که خوابت ببره و سرکار ستوان بیاد ببیندت.
— پدر سگ خائن! تو خیال میکنی من خوشم میآد بیام با تو درد دل کنم. جون ننهت تو بایست مخصوصاً چرتت ببره تا سرکار ستوان بتونه خدمتت برسه. شکایت میکنی که جاتون تنگه... ها؟
و در حالی که دور میشد غرغر کرد:
— پدرسگا هنوز نفهمیدهاند که اون ممه را لولو برد...
رحمان برگشت و از نو به دیوار نمور و خزه بسته تکیه داد:
— باید هرطور شده بیدار ماند. من چه میدانم. زیاد نباید سخت باشد. چه میشود کرد. «قوچی» را میخواستند از ساعت ده شب تا هروقت به حرف بیاید، شلاق بزنند. او که به حرف نیامد که. بدتر ساکت شد. نزدیک بود دیگر نفسش هم در نیاید. آنها هم خودشان خسته شدند. بعد ولش کردند دیگه. بر فرض هم میمرد. مگر چطور میشد؟ زیرابیها، یکی زیاد میشدند. من هم همینطور. گیرم خوابم برد. من که اسیر این پدر سگها نیستم که. به من میگوید خائن! واسهٔ هر دفعهام که میخواهم برم مستراح یک تومان ازم میخواد. میگویند وکیلباشی همین هفت هشت روزه چهار هزار تومن از پول مستراح بچهها جمع کرده! هه! وطن فروش! چه بیکارم اگر بخواهم آزاد بشوم. چه میدانم زنم چه میکند. خیلی خوشحال میشدم اگر میدانستم الان مرده است. چقدر بچهام من! اگر امشب تا صبح سرپا وایسم مگر دل این پدرسوختهها به حال من رحم میآد؟ یا مگر رأی این قزاقهای آدمخور تغییر میکند؟ مرا کارگر میگویند. یعنی آدمی که فقط نوکر بازوی خودش است. گور پدرشان هم کرده. اگر توانستم — نه اگر دلم خواست — بیدار میمانم و گرنه میگیرم میخوابم. خرخرم را هم راه میندازم... ببینم کی جرأت دارد به من بگوید بالای چشمت ابرو است...
ولی جا نبود که رحمان بخوابد. با مهربانی و دقت، رفقای خود را جابجا کرد و در گوشهای چمباتمه نشست.
دلش خواسته بود که بخوابد. خوابید. دیگر صدای کریه سوسکها نیز بگوش نمیرسید.