برگه:AzRanjiKeMibarim.pdf/۵۷

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
محیط تنگ ۵۵
 

همه نیمی چشم و نیمی گوش شده بودند. هیچکس متوجه قهوه‌چی نشد که مطابق دو شب آمده بود پول بگیرد و برایشان غذا بیاورد و هیچکس نفهمید که سرکار ستوان با چک و چانهٔ بسته از پشت در مدتها به این منظره می‌نگریست و فکر می‌کرد. همه رفتند. همه از سروصدا افتادند. و فقط شاحسین بود که درد دل می‌کرد.

خروسها نصف شب را می‌خواندند که رحمان چشمهایش را کم کم باز کرد و به خود حرکتی داد. شاحسین بوجد آمده بود ولی به روی خود نمی‌آورد و فقط تند تند زمزمه می‌کرد:

— ... ولی آخر نمی‌ارزد. آدم برای یک مشت... ولی نمی‌ارزد...

— چه می‌گویی شاحسین؟ تو چه میدانی من این دو شب چها کشیدم...

رحمان گرچه چانه‌اش می‌لرزید و کم کم از کار می‌افتاد ولی هنوز آنقدر نا داشت که بتواند آهسته آهسته با شاحسین درددل کند:

— مگر چی شده؟ همه‌ش یکی به زیرابیها اضافه می‌شود دیگه. من هرچه حسابش را کردم دیدم نمی‌ارزد. من احمق را بگو، وقتی شما خواب بودید گل کردم که برم با این پدرسگ کشیک دم در، درددل کنم. دل آدم تنگ می‌شود. من که می‌میرم. اما خیلی می‌خواستم بدانم بالاخره از اکبری چیزی درآوردند یا نه. خوب جوانی دلم است. من که دلم ازش قرص است. چیزی که ندارم وصیت کنم. زنم هم که لابد مرده. شماهام... نه... تنها خوب نیست. بگو بچه‌ها شوند. بگو بیایند دور من. من حالا می‌میرم...

آنها که بیدار بودند نزدیکتر آمدند. کسانی را هم که از خستگی چرت می‌زدند بیدار کردند و همه بدور او و شاحسین حلقه زدند. صورت رحمان دم بدم مهتابی‌تر می‌شد:

— آره این را می‌گفتم. من که می‌میرم. چه می‌دانم. شاید هم بیخودی می‌میرم. زنم هم که حتماً مرده. باید بمیرد وگرنه چکار دارد که بکند. اما شما و شما هم اگر مردید که هیچ؛ اما اگر نمردید... من چه بگویم دیگر... چطور می‌تواند یادتان برود؟ ما با هم رفیق بودیم. در سه سال هم بود که خیلی رفیق بودیم. کارهایی باید می‌کردیم.