برگه:AzRanjiKeMibarim.pdf/۷۰

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

روزهای خوش

نخستین باری که با او در پلاژ بابلسر برخوردم، هرگز نظرم را جلب نکرد. در میان آنهمه دیدنیهایی که مرا همچون تازه وارد ناآشنایی در میان گرفته بود، وقت این نبود که توجهی به او بکنم و یا دقیقه‌ای چند در قیافه‌اش دقیق شوم. با این جهت نمی‌دانم در آن روز اول هم همینطور لب و دهانش سوخته و دندانهایش سیاه شده و در حال افتادن بود یا نه.

چند روز قبل یک نفر در دریا غرق شده بود. مردم گرچه به شجاعت و دلدار بودن تظاهر می‌کردند زیاد سربسر دریای پر هیاهو و ناآرام نمی‌گذاشتند. موجی که بعجله از روی شنهای ساحل بالا می‌آمد و درپی طعمهٔ تازه‌تری می‌گشت دیگر چیزی نمی‌یافت و نومید و خجول خود را جمع می‌کرد و در دامان آبی رنگ مادر بیرحم خود پنهان می‌شد.

جیپ سفری یک خانوادهٔ خوشگذران خراب شده بود و روشن نمی‌شد. خیلی زحمت کشیدند و بچه‌های هندوانه‌فروش لب دریا خیلی کمک کردند و مدتها ماشین را به جلو هل دادند ولی نشد که نشد. بالاخره یک سواری شیک از راه رسید. جیپ را به آن بستند و روی شنهای ساحل می‌گرداندند و جنجال می‌کردند.

مادر پیر یک خانوادهٔ ارمنی که همهٔ فرزندان و نوادگانش یا در آب غوطه می‌خوردند و یا در گوشه و کنار با جوانان همسفر خود به مغازله مشغول بودند، زیر سایبانی از کتان سفید، پاهای خود را دراز