کرده بود و شنهای آفتاب خوردهٔ اطراف را با ولع تمام روی پاهای چاق و گوشتدار خود میریخت. پاهایش خیلی چاق بود و تنها از روی هم میلغزیدند و او بالاخره موفق نشد که پاهای خود را از شن داغ بپوشاند و چند دقیقهای با گرمای مطبوع آنها سرمای پیری و نزدیکی را از عضلات پف کردهٔ خسته و نزار خود بیرون بکشد.
آفتاب سوزنده بود و دریا میغرید. پرچم سیاه علامت دریای طوفانی در بالای چوب بست دیدهبانی دریا، در مقابل باد ملایمی که میوزید، پرپر میکرد؛ و مثل یک قایق کوچک موتوری که از دور میرسید صدا میداد. و بارکازی که میگفتند یک هفته است در کنارهٔ دور بابلسر لنگر انداخته بود، گاهگاه سوتی میکشید و صدای آن با هیاهوی یکنواخت و سنگین امواج دریا مخلوط میشد.
دو روز پیش، اولین باری که کنار دریا آمده بودم، هوا آرام بود و در پلاژ بابلسر جمعیت وول میزد. هیچ جای نشستن نبود. همه جا حصیری انداخته بودند و اگر توانسته بودند سایبان سفید و یا رنگینی هم از کرایهدارهای لب دریا گرفته بودند. زیر آفتاب دراز میکشیدند و یا آب کنارهٔ دریا را با جست و خیزهای عجول و کودکانهٔ خود گلآلود میکردند و یا عکس میانداختند. آنهایی که چتر بزرگ آفتابگردان رنگین و یا ابریشمی بهمراه خود داشتند، حتماً دوربین عکاسی هم با خود آورده بودند و دیگر احتیاجی به عکاس نداشتند. سگ خود را بغل میگرفتند؛ لباس شنا و پستانبندهای خود را مرتب میکردند؛ و روی گوش ماهیها لم میدادند و عکس میانداختند. ولی دیگران، مقپز و ناراحت، درست ده دقیقه جلوی دوربین رنگ و رو رفتهٔ او و پشت به دریای آرام میایستادند و دلگرمیها و شادمانیهای سفر کنار دریای خود را روانهٔ دهانهٔ تنگ و تاریک دوربین او میکردند.
آنروز بیش از همه توجه من به دوربین عکاسی او، به سه پایهٔ آن، و به عکسهای مختلفی که به اطراف دوربین خود پونز کرده بود، و به قیافههای مردمی که میخواستند حتماً در حالی که تا زانوهاشان را آب دریا فراگرفته است، از خود عکسی بیادگار بگیرند، بود.
جوانک ادارهای مانندی که سر طاسش در میان آب موجب