بیاضطرابش را مشوش ساخته بودم و در میان بزرگی و بیاعتناییاش غوطه خورده بودم، برای من خودمانی و عادی شده بود.
از آب زود دلزده شدم و در کناری دراز کشیدم. به پهلو افتادم و شنهای داغ را زیر سرم جمع کردم و روبست جایی که عکاس دوربین خود را واداشته بود و خودش دور آن میپلکید و از زور بیکاری و کسادی با سطل دوای عکاسی خود آب برای پاشویی کنار دریا آمدهها میبرد، چشم دوختم.
بدنم را به آفتاب بیرحم و سوزان سپرده بودم و سعی میکردم صدای حرکت کرمهای کوچک کنار دریا را، لای شنهایی که زیر سرم جمع کرده بودم، بشنوم. مدتها همچنان افتاده بودم. و باریکهٔ آبیرنگ دریا را که در سرتاسر افق، همانطور که روی زمین دراز کشیده بودم، پیدا بود مینگریستم و یا سعی میکردم حرکات شیطنتآمیز ماهیهایی را که از آب بیرون میجستند و دوباره در آب فرومیرفتند درک کنم و یا چیزهای تازهای از قیافهٔ عکاس لبدریا بخوانم. یکبار، ناگهان توجهم به لب و دهان سوختهٔ او جلب شد. کنار یک اطاقک چوبی رخت کن، آب روی پای مردی میریخت و شنهای پای او را پاک میکرد. شنیدم آن مرد از او پرسید:
— دهنتون چطور شده؟ جوهر گوگرد تو دهنتون گردوندید؟
ناگهان سر برگرداندم. هر دوی آنها ملتفت شدند. و این حرکت من او را اقلا از جواب دادن خلاص کرد. راحت شده بود. کارش را تمام کرد و رفت.
صورت استخوانیاش، با شقیقههای گود افتاده و پیشانی بلندی که تا فرق سرش بالا میرفت، چیز غیرعادی و تازهای نداشت. فقط لبهای سوخته و پوست انداختهٔ او، و از میان آنها دندانهای سیاه شده و ناسالم او بود که در یک لحظه که نگاه ما بهم برخورد مرا به وحشت انداخت.
از آن پس، تا ظهر که همه رفتند و جز من و او و کرایهدارهای لبدریا و قهوهچی بابلی و یک خانوادهٔ خوشگذران که در آن طرف گرامافون خود را کوک کرده بودند و روی شنها تانگو میرقصیدند کسی نماند، من فقط او را میپاپیدم.