برگه:ChaharMaqaleh.pdf/۹۸

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۶۷
چهار مقاله، مقالهٔ سوم

حکایت

این بنده را عجوزهٔ بود ولادت او در بیست و هشتم صفر سنهٔ احدی عشرة و خمسمایة بود و ماه با آفتاب بود و میان ایشان هیچ بعدی نبود پس سهم السعادة و سهم الغیب بدین علت هر دو بر درجهٔ طالع افتاده بودند و چون سن او بپانزده کشید او را علم نجوم بیاموختم و در آن‌باره چنان شد که سؤالهای مشکل ازین علم جواب همی گفت و احکام او بصواب عظیم نزدیک همی آمد و مخدرات روی بوی نهادند و سؤال همی کردند و هرچه گفت بیشتر با قضا برابر افتاد تا یک روز پیرزنی بر او آمد و گفت پسری از آن من چهار سال است تا بسفر است و از وی هیچ خبر ندارم نه از حیات و نه از ممات بنگر تا از زندگان است یا از مردگان آنجا که هست مرا از حال او آگه کن منجم برخاست و ارتفاع بگرفت و درجهٔ طالع درست کرد و زایجه برکشید و کواکب ثابت کرد و نخستین سخن این بگفت که پسر تو بازآمد پیرزن طیره شد و گفت ای فرزند آمدن او را امید نمی‌دارم همین قدر بگوی که زنده است یا مرده گفت می‌گویم که پسرت آمد برو اگر نیامده باشد باز آی تا بگویم که چون است پیرزن بخانه شد پسر آمده بود و بار از دراز گوش فرو می‌گرفتند پسر را در کنار گرفت و دو مقنعه برگرفت و بنزدیک او آورد و گفت راست گفتی پسر من آمد و با هدیه دعاء نیکو کرد او را آن شب چون بخانه رسیدم و این خبر بشنیدم از وی سؤال کردم که بچه دلیل گفتی و از کدام خانه حکم کردی گفت بدینها نرسیده بودم اما چون صورت طالع تمام کردم مگسی درآمد و بر حرف درجهٔ طالع نشست بدین علت بر باطن من چنان روی نمود