برگه:CharandVaParand.pdf/۲۷

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
علی‌اکبر دهخدا

قهوه‌خانهٔ مظفری شاه عبدالعظیم زیر حقهٔ وافور تازه کردند. برویم سر مطلب. مطلب اینجاست که حاجی محمدتقی صراف بعقیدهٔ او یارقلی پهلوان است. بله می‌گفت یک روز صرافی ازین حاجی آقا طلب‌گار بود آمد توی بالاخانه پولش را بگیرد. حاجی چنان بتخت سینهٔ صراف زد که از بالاخانه پرت شد بزمین نقش بست.

و یک طلب‌گار دیگر را همین حاجی آقا با مشت چنان بمغزش کوبید که با زمین یکسان شده برای طلب‌گار اولی بآن دنیا خبر برد.

وقتی که مطلب باینجا می‌رسید ما همه یکدفعه باو یارقلی میگفتیم، پاشو، پاشو، آواره شو، ما هر چه هم نفهم باشیم باز آن قدر نفهم نیستیم که هر چه تو بگویی باور کنیم.

بیچاره وقتی می‌دید ما بحرفهای او باور نمیکنیم می‌گفت اگر دروغ بگویم زبانم باشد برنگردد عروسی پسرم را نبینم. دین شمر، یزید، حاکم، فراشباشی، کدخدا، گردن من باشد.

باری حالا که آمده‌ایم شهر تازه می‌فهمیم که بیچاره او یارقلی راست می‌گفته.

مثلا حالا می‌بینیم که آدم تا بشهر نیاید این چیزها را درست نمی‌فهمد. چرا که وقتی بشهر آمدیم همین حاجی محمدتقی آقا را دیدیم که خیلی پهلوان‌تر از آن بود که اویارقلی می‌گفت. مثل اینکه همین روزها بنابر مذکور بپنج نفر پول و تفنگ داده و مأمورشان کرده بروند و ببهانهٔ آب بهارستان محقق الدوله و دو نفر دیگر از وکلا را در خانهٔ حاجی معین التجار بکشند. و از زیادی قوت و پهلوانی هیچ فکر نکرده که محقق الدوله گذشته از اینکه وکیل ملت است و مردم همه طرفدار او هستند اولا پانصد نفر شاگرد درین شهر تربیت کرده که کوچکتر از همه‌شان دخو است که با بزرگترین گردن کلفت‌های ما بجوال می‌رود.

۲۵