این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
غزلها
دیوان وحشی
کی باشد از تو طالعم کاین بخت اختر سوخته | گرداند از تأثیر خود سد اختر[۱] فیروز را | |||||
دل رام دستت شد ولی بر وی میفشان آستین | ترسم که ناگه رم دهی این مرغ دستآموز را | |||||
بر جیب صبرم پنجه زد عشقی[۲] گریبان پاره کن | افتاده کاری بس عجب دست گریباندوز را | |||||
کم باد این فارغ دلی کو سد تمنا میکند | سد بار گردم گرد سر عشق تمناسوز را | |||||
با آنکه روز وصل او[۳] دانم که شوقم میکشد | ندهم به سد عمر ابد یک ساعت آن روز را | |||||
وحشی فراغت میکند کز دولت انبوه تو | ||||||
سد خانه پر اسباب شد جان ملال اندوز را |
●
۱۱
بار فراق بستم و جز پای خویش را | کردم وداع جملهٔ اعضای[۴] خویش را | |||||
گویی هزار بند گران پاره میکنم | هر گام پای بادیهپیمای خویش را | |||||
در زیر پای رفتنم الماس پاره ساخت | هجر تو سنگریزهٔ صحرای خویش را | |||||
هر جا روم ز کوی تو سر بر زمین زنم | نفرین کنم ارادهٔ بیجای خویش را | |||||
عمر ابد ز عهده نمیآیدش برون | نازم عقوبت شب یلدای خویش را | |||||
وحشی مجال نطق تو در بزم وصل نیست | ||||||
طی کن بساط عرض تمنای خویش را |
●
۱۲
عزت مبر در کار دل این لطف بیش از پیش را | این بس که ضایع میکنی[۵] بر من جفای خویش را | |||||
لطفی که بدخو سازدم ناید بکار جان من | اسباب کین آماده کن خوی ملال[۶] اندیش را | |||||
هر چند سیل فتنهگر چون بخت باشد وررسی | کشتی[۷] بدیوار آوری ویرانهٔ درویش را | |||||
بر کافر عشق بتان جایز نباشد مرحمت | بیجرم باید سوختن مفتی منم این کیش را |
۷