این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
دیوان وحشی
غزلها
عشقم خراش سینه شد گو لطف تو مرهم منه[۱] | گر التفاتی میکنی ناسور کن این ریش را | |||||
چون نیش زنبورم بدل گو زهر میریز از مژه | افیون حیرت خوردهام زحمت ندانم نیش را | |||||
با پادشاه من بگو وحشی که چون دور از تو شد | ||||||
تاریخ برخوان گه گهی خوبان عهد خویش را |
●
۱۳
منع مهر غیر نتوان کرد یار خویش را | هر که باشد دوست دارد دوستار خویش را | |||||
هر نگاهی از پی کاریست بر حال کسی | عشق[۲] میداند نکو آداب کار خویش را | |||||
غیر گو از من قیاس کار کن این عشق چیست | میکند بیچاره ضایع روزگار خویش را | |||||
صید ناوک خورده خواهد جست ما خود بسملیم | ای شکار افکن بتاز از پی شکار خویش را | |||||
با تو اخلاصم دگر شد بسکه دیدم نقض عهد | من که در آتش نگردانم عیار خویش را | |||||
بادهٔ این شیشه بیش از ساغر اغیار نیست | بشکنیم از جای دیگر ما خمار خویش را | |||||
کار رفت از دست وحشی پایبستی کن ز صبر | ||||||
این بنای طاقت نااستوار خویش را |
●
۱۴
چیست قصد خون من آن ترک کافر کیش را | ای مسلمانان نمیدانم گناه خویش را | |||||
ای که پرسی موجب این نالههای دلخراش | سینهام بشکاف تا بینی درون خویش را | |||||
گر به بدنامی کشد کارم در آخر دور نیست | من که نشنیدم در اول پند نیکاندیش را | |||||
لطف خوبان گر چه دارد ذوق بیش از بیش، لیک | حالتی دیگر بود بیداد بیش از بیش را | |||||
حد وحشی نیست لاف عشق آن سلطان حسن | ||||||
حرف باید زد بحد خویشتن درویش را |
●
۸