برگه:DivanVahshiBafqi.pdf/۱۴۳

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
غزلها
دیوان وحشی
 

  سد لعب بلعجب شد و سد نقش بد نشست تا ریختیم با تو بد افتاد نرد ما  
  وحشی گرفت خاطر ما از حریم دیر  
  رفتیم تا کجاست دگر آبخورد ما  

۲۶

  دلم را بود از آن پیمان گسل امید یاریها بنومیدی کشید آخر[۱] همه امیدواریها  
  رقیبان را ز وصل خویش تا کی معتبر سازی مکن جانا که هست این موجب بی‌اعتباریها  
  باغیار از تو این گرم اختلاطیها که من دیدم عجب نبود اگر چون شمع[۲] دارم اشکباریها  
  بسد خواری مرا کشتی وفاداری همین باشد نکردی هیچ تقصیر، از تو دارم شرمساریها  
  شب غم کشت ما را یاد باد آن روز خوش[۳] وحشی  
  که میکرد از طریق مهر ما را غمگساریها  

«ب»

۲۷

  پاک ساز از غیر دل وز خود تهی شو چون حباب گر سبک روحی توانی خیمه زد بر روی آب  
  خودنمایی کی کند آن کس که واصل شد بدوست چون نماید مه چو گردد متصل با آفتاب  
  کی دهد در جلوه گاه دوست عاشق راه غیر دم مزن از عشق اگر ره میدهی بر دیده خواب  
  نیست بر ذرات یکسان پرتو خورشید فیض لیک باید جوهر قابل که گردد لعل ناب  
  وحشی از دریای رحمت گر دهندت رشحه‌ای  
  گام بر روی هوا آسان زنی همچون سحاب  

۲۸

  قصهٔ می خوردن شبها و گشت ماهتاب هم حریفان تو میگویند پیش از آفتاب  
  آگهم از طرح صحبت[۴] تا شمار نقل بزم گر نسازم یک بیک خاطر نشانت بی‌حساب  

  1. چ: بدل شد آخر.
  2. چ: ابر.
  3. چ: آن روزها.
  4. چ: وضع مجلس.
۱۳