این برگ نمونهخوانی نشده است.
سد بلعجبی هست همه لازمه عشق | از جمله یکی قصهی محمود و ایاز است | |||||
عشق است که سر در قدم ناز نهاده | حسن است که میگردد و جویای نیاز است | |||||
این زاغ عجب چیست که کبک دریش را | رنگینی منقار ز خون دل باز است | |||||
این مهرهی مومی که دل ماست چه تابد | با برق جنون کاتش یاقوت گداز است | |||||
وحشی تو برون ماندهای از سعی کم خویش | ورنه در مقصود به روی همه باز است |
خوش است بزم ولی پر ز خائن راز است | سخن به رمز بگویم که غیر، غماز است | |||||
که بر خزانهی این رازهای پنهان زد؟ | که قفل تافته افتاده است و در باز است | |||||
به اعتماد کس ای غنچه راز دل مگشای | که بلبل تو به زاغ و زغن هم آواز است | |||||
نه زخم ماست همین از کمان دشمن و بس | که دوست نیز کمان ساز و ناوک انداز است | |||||
زمان قهقههی کبک ، خوش دراز کشید | مجال گریهی خونین و چنگل باز است | |||||
حذر ز وحشت این آستانه کن وحشی | غبار بال بر افشان که وقت پرواز است |
عتاب اگر چه همان در مقام خونریز است | ولیک تیغ تغافل نه آنچنان تیز است | |||||
دلیریی که دلم کرد و میزند در صلح | به اعتماد نگههای رغبت آمیز است | |||||
مریض طفل مزاجند عاشقان ورنه | علاج رنج تغافل دو روز پرهیز است | |||||
شدیم مات به شترنج غایبانهی تو | به ما بخند که خوش بازیت به انگیز است |
۱۸