دیدمت شبی بخواب و سرخوشم وه … مگر بخوابها بهبینمت غنچه نیستی که مست اشتیاق خیزم و ز شاخهها بچینمت شعله میکشد به ظلمت شبم آتش کبود دیدگان تو ره مبند.... بلکه ره برم بشوق. در سراچهٔ غم نهان تو