برگه:DokhtareHamsaayeh.pdf/۸

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

مقدمه

صحبت از دختر همسایه بمیان آمد و فکر مرا در ابهام گذشته‌های زندگی فرو برد،

در گذشته‌های زندگی بشر. در تاریخ ماقبل تاریخ...

در آن روزگار که بیابان‌گرد و جنگل‌نشین بودیم.

در آن روزگار از سایه و همسایه حرفی نبود.

نه سایه داشتیم و نه همسایه داشتیم و نه چشم ما به آئینه «کارگاه» می‌افتاد تا عکس دختر همسایه را در برابر به‌بیند و دل مشتاق ما را بهوای خنده و لبخنده‌اش پر بدهد.

ای خوش آن عهد که صحبت از همسایه و دختر همسایه در میان نبود. دلها بخاطر دلپسندها از روزنه دیده سر بدر نمی‌کردند و ماجرای رحیم نقاش و رحیم‌های دیگر را به صحنه زندگانی نمی‌کشیدند.

در آن دوره بقول «نیما یوشیج» مردم، مردم خوشبختی بودند:

ای خوش آنانی که نمیدانند
که نمی فهمند، که نمی خوانند

که نمی‌جنبند، ز ابتلای خویش

جز برای خویش

بخدا مردم خوشبخت بودند. جز خودشان کسی را نمی‌شناختند و جز بقدر حاجت خود در راه معاش تلاش نمیکردند.

تا لحظه‌ای که سیر بودند غم گرسنگی نداشتند و همینکه گرسنه میشدند افزون خواه و آزمند نبودند و هرگز غصهٔ بود و نبود و گذشته و آینده بدل نمی‌گرفتند.

رنجها و غمها و قتل‌ها و غارتها و قساوتها و شقاوتها از عهدی آغاز میشود که بشر بفکر سایه و همسایه می‌افتد.

تاریخ بربریت ما را تاریخ تمدن ما آغاز می‌کند و دلهای آسوده و آرام مردم را دختر همسایه‌ها به شور و شر و عشق و جنون می‌اندازند.

سرگذشت رحیم نقاش که امروز باسم «دختر همسایه» در دسترس خوانندگان عزیز قرار میگیرد یک تراژدی از زندگی بشریت درعهد همسایه‌داریست.

این سرگذشت رحیم تنها نیست. حکایتی از ناکامیها و حرمانهای هنر و هنرمندان ایران است.