میشوم. اگر بفهمند حقیقت و تقوا این است که من دارم نه آنها، چقدر پشیمان خواهند شد و بامفهومات ابتدائی خود به من چه اسمی خواهند داد؟ از این وضعیت خندهام میگیرد. مثل آرسن لوپن و رو کامبول، که در رمانها نقل کردهاند، باحالت و مهارت خود تفریح میکنم.
از دریافتن مطالب به آسانی با خودم میگویم: کمال وجود ندارد، اهمیت و عظمت در کار نیست، علم وعقل وفضیلت بشرى مسخره است. گاهی دلم میخواهد از این راه شخص مشهوری باشم، گاهی بالعکس. تا قطعه شعر یا نثری در نظرم نیست، نه شاعرم نه نویسنده. از تماشای روح مردم ودهاتیها لذت میبرم. اخیراً راه دهکدهی نزدیکی را یاد گرفتهام. هفتهیی دوسه بار با زنم به آنجا میروم. اسم این دهکده «نو بیجار» است. نزدیک به شهر است. لنگروداز آنجا گذرد و به دریا میرود. زن من هم، که چند دفعه از او برای تو نوشتهام، مثل من دهاتیها را دوست دارد. من در کنار این رودخانه صدفهای کوچک جمع میکنم. گاهی کیسه و کاردم را همراه میبرم برای پلو، سبزی میچینم. بعضی اشخاص که مرا با این حال میبینند، اسباب تعجب و شک آنها فراهم میشود که آیا آنچه درحق من میگویند راست است؟
من در ضمن صحبت بادهاتیها از حرفهای آنها و از حرفهای خودم مطالب تازهیی را میفهمم و یادداشت میکنم. هم از خودم ممنونم هم از آنها. به خانهی محترم همه نوع منافع وارد میکنم. فی الواقع لادبن عزیز من! روزهای خوش من است که در این شهر گذرد. دلم میخواهد خیلی حرف بزنم. امروز در این تنهایی که موی سرم سفید میشود و پیشانی من عریان و شكل من كریه و اخلاق من بد و با مردم عصبانی؛ باید خودم را به آتش تشبیه کنم. این اصل واقع است: میسوزم برای اینکه از خودم بكاهم. برای نگاهداری من همین انزوا، لازم بود. یعنی قدری خاکستر، که مرا بپوشاند. وحوادث هم خوب مساعدت کرد.
کار دیگر من در اینجا پیدا کردن بعضی کتابهای خطی است. بعضی قسمتهای تاریخ مازندران را در تحت قلم دارم. این بودکه سابقا نوشتم در کتابخانههای قدیمی مسکویالنین گراد از تألیفات مسیو برنهارد دارن، مستشرق معروف روسی، برای من چند جلد کتاب پیدا کنی. بازهم مینویسم. بعد هم خواهم نوشت. مخصوصاً دیوان «امیر»، شاعر پازواری، که «دارن» آنرا به فارسی و طبری آوری کرده است. تومی توانی با این همراهی از زحمات من چیزی کم کنی. زودتر بمن جواب بده.