عجیبی عمرم را میگذرانم. برای معاش خودم کار میکنم وشغلی را که به عهده دارم در گوشهی این قریهی آباد به صورت یک جنایت به ثبوت نرسیده است. نظر به مناسبتی کاغذم را ازهمین مطلب پر میکنم. وقتی که احتیاج مرا به این تنگنا انداخت بقدری بیگانه بودم که بیگانگی من بخودم هم محسوس بود و هیكل خاكی من به معرض تماشای من درآمد. از همان وقت دانستم با عدهیی از خودم بینواتر به حسب شغل همقطار هستم که نمیتوانم درعقاید واخلاق آنها تصرف کنم. بالفرض هم که بتوانم نه برای من و نه برای آنها و مردم فایدهی اساسی در آن نیست بدانم که من به اینجا برای راهنمایی و اثبات کلمهی حق نیامدهام. مدرسه چنانکه میبینم یعنی محل معیشت عدهیی و سرگردانی عدهیی دیگر.
در آستارا هم از آن قبیل اشخاص که در همه جا هستند و برای معشیت و ترقیات مادی خود را به هر کاری داخل میکنند، بسیار است. البته اگر مسیح هم زنده میشد و در کارخانهی دباغی اجیر میشد حتی کوچکترین شاگردهایی که کارشان حمل و نقل چرم از اینطرف به آن طرف کارخانه است، با او رقابت میورزیدند. قاعدهیی است که چون و چرا ندارد: چیزهای نامناسب دیدن، حرفهای ناحق شنیدن ومردم را منحرف یافتن، همهی مفهوم حقیقتی است که اسم آن زندگانی است.
میتوان تاحدی تألمات وارده را تخفیف داد. انسان، مسخره را درك نمی کند مگر ازطرف چیزهایی که آنها را به چشم حقارت ومسخره ندیده است. به تجربه برمن معلوم شده است که هروقت دچار تألمی باطنی شدهام باعث آن خود من بودهام. چون من میتوانم خود را به شکست بیشتر تسلیم نکنم این کوتاهی فکر میکنم چه عیب دارد. اخیراً به شاگردهای خودم گفتهام که: «من در وسط طاء کلمهی غلط منزل گرفتهام». بیرون آمدن از آن راهی ندارد. باید خود را بلند و فوق همه چیز نگاه داشت، به این نحو خود را به خارج پرواز داد. یا اینکه در اعماق این محبس فرورفته از بنیان آن برآمد. به این جهت این پنج شش ماهه را تماماً به سکوت گذرانیدهام.
همقطارهای من این سکوت مرا علامت بیزبانی و بیاطلاعی من فرض کنند و از اینکه من سیخ چشم آنها نیستم خوشحالند. من هم از سکوت خودم درس میگیرم. به این نحو عمر میگذرد. ولی یک چیز هست: این ناحقهایی را که انسان میبیند قسمتی از آنها راجع به حیات جمعیت است. شخص واقف و حساس نمیتواند به بیاعتنایی از آنها بگذرد. در این خصوص هم