برگه:DonyaKhaneManAst.pdf/۱۷

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

طرف که بپرند جغدها شروع به خواندن می کنند. اینها همه باید مثل لالایی مادر برای بچه، خواب آورنده باشند. اما هیهات! هیشه همان صدای آشنا با این حرکات و صداها یکی شده و اثرات خارجی را در قلب شخص، معکوس می کند. اگر به خواب هم بیاورند، از شدت غم و خستگی بخواب می آورند. تو حال خودت را عزیزم بهتر می دانی. بخودت مشغول هستی. امـا بمحض اینکه به دقت متوجه اطراف خود شدی همان صدا مثل مضراب غم انگیزی بتارهای قلب تو نواخته می شود. گل ها به تحریک روزگار می خندند و پژمرده هم که می شوند برای این است که چیزهایی شبیه همین صداها مدت ها برگ های لطیفشان را لرزانیده است. تو هم چرا بخودت نلرزی؟ تو هم همین گل ها را تماشا می کنی و هیچوقت از شنیدن آن صدای مبهم فارغ نیستی. همیشه و همه جا آنرا می شنوی حتی از سر نوک تیز پرنده ها و دهانه ی خنک بادها. تعجب نکن این چه صدایی است. این صدای گذشته ی خوشی ست که بازگشت کردنی نیست. صدای یادگارهایی ست که حسرت ها و آرزوها را به دهانه ی گل ها ریخته با قلب هایی که خوب می لرزد، حکایتی دارد. به این گل ها به نظر مختصر و بی اساس نگاه نکن | کنار آب ها و زیر مهتاب ها، بی اهمیت منشین! در این جاها که تو همه وقت از آن ها می گذری قلب هایی مخفی شده اند و صورت هایی نقش بسته از آرزوهایی، در آن ها نمایان است. این صداها که می شنوی ناله های حزین و عاشقانه ی دلهاست. قلب سوخته ی من و «لادبن» هم در این زوایای خاموش افتاده است. خودمان این جا و دلمان پیش گل های صحراست. البته روی چیزهای مؤثر وقشنگ است که یادگارهای زمان های فرسوده، جذاب و مغرور می نشیند. در همین جا که تو تنها هستی مادرمان مارا شیر داد و بزرگ کرد. در همین جا از علف های صحرایی زنبیل بافت و از گل ها دسته بست و ما با هم بازی کردیم. ما هم زیر همان درخت ها می نشستیم و قلب بامحبتمان را به قدم همان گل ها می انداختیم. آه! عزیزم! همه جا، به هر گوشه یی که گذشته ایم، نقشی از قلب و سرگذشت من و او افتاده است. برای این است که این منظره ها ترا دلتنگ می کند. ۱۷