آبان ۱۳۰۵
ناکتای فراموش کار
میدانم دیگر مرا دوست نداری. اگر اظهار محبت کنم به حرفهای من میخندی، به این جهت چیزی نمینویسم . از تو نه سوقات میخواهم ، نه میخواهم تماشای خزان قشنگ کوهستان را بگذاری و بمن بپردازی. من مدتها است تنها و بی کس زندگی میکنم . انزوا و نفرت از مردم ، خوب در من اثراتش را بخشیده است. خیلی از بین رفته ام. تنها. تنها هستم .
صبحها ، وقتی که کارخانهی كوچك شهر ، سوت آفتاب را می کشد این در باز می شود. محلی که از لای چند درخت تبریزی و کاج به چشم می آید کوچه کنار افتاده خلوتیست كه يك طرفش زمینهای بائر است وطرف دیگرش دیوار باغ طویلی کشیده شده است.
چند سال قبل، همه در این کوچه منزل داشتیم. آه یادگارهای کهنه. در نبش این دیوار ، يك در بزرگ قرمز کار گذاشته اند. هروقت يك نفر بی کس از روبروی آن به حال ترديد و فكر میگذرد و در زمین چشمهایش جستجو میکند تا شاید چیزی را پیدا نماید، من باحالت زاراین مرد، به حرف میآیم.