است، به گردش رفته بودم. در روی راه همین فکر را میکردم: انسان واسطهی تباین دربین اجزاء طبیعت است . وجود او در جزء همان اجزاء محسوب میشود. بنفشهی وحشی چشمش را باز نمیکند برای اینکه من در حسرت بمانم . آه ؛ که چقدر او لايق من بود و من لايق او!
دوستیهای مردم نسبت بهم ازهمه چیز سهمناک تر و بد عاقبت تر است همین که به عنوان دوستی ترك خجالت کردند شروع به لجاجت میکنند . عدهیی اول گمان میبرند طبیعت مساعدت بزرگی را در حق آنها به عمل آورده است که مردبزرگواری، مثلا ً فيلسوفی معروف یا شاعری زبردست را با آنها دوست گردانیده است . پس از آن خودشان با این حسن تصادف میجنگند و مساعدت کنند در اینکه آن شخص محبت و حمایت خود را از آنها دریغ بدارد. دستهی دیگر به این شخص نزديك نميشوند مگر برای اینکه کوچکترین منفعتی را فدای بزرگترین منفعتی کنند . ولی من ، دوست جوان من، عادت کردهام دیگر کمتر راجع به این اشخاص و سایر چیزها که موذی آفریده شدهاند فکر میکنم . به جای همه چیز مینویسم ، و برای من شهرو ده و کوچکی و بزرگی آنها تفاوت نمیکند. ازهمه جا بهتر وطن من بود که با برادر و خواهرم در آنجا بزرگ شدم ! دهکدهی کوهستانی خلوتی که بدبختانه از آن دورم و هنوز زنده ام ! در این صورت چه خوشی به من میگذرد ؟ من که به یاد يك شب زندگی دروطن خود متصل آه می کشم ! وچه احتیاجی است که روز بروز برعدهی دوستان خود بیفزایم.
با وجود این زمان و مکان اثرات خاص خود را در قلب سرگردان من فراموش نمیکنند. مسافرت، خیلی فکرهای مرا از من گرفت . شاید اگر در طهران میبودم راجع به تجدد ادبی و طریق آن، که دیگران نمیتوانند آنرا درك كنند، و فلسفهی جدید تاریخ کتابی مینوشتم. مثل آنچه تاکنون نوشته و مخفی کردهام . نه جای خوشحالی است نه جای بد حالی. در اینجا فکرهای دیگر از راههای دیگر به من ورود کردند و بعضی از آنها آمیخته به بعضی تألمات. جهت دارد . همین که نفس ، خود را برای قبول تألمات حاضر کرد زندگی سراسر عبارت از تالم است. چنانکه اگر خودرا مکلف بداریم زندگانی عبارت از تکلفات مضاعف است. ولی من از این حیث راحتم . عادت کردهام که بدون تغییر عقیده، ساده زندگی کنم. معهذا از جهات دیگر در زحمتم. بیش از ده سال است در این زحمت می گذرانم. تمام حرفها، تکذیبها، خودنمائیها ، در اطراف من مثل زمزمهی حشرات میگذرند و من با بدی وضع معیشت خود