خود در دامنه کوههای باصفای وطنم به چرانیدن گوسفندها و آواز خواندن در دنبال آنها مشغول باشم. پس اگر خسته شدم و حرارت آفتاب وسط روز مرا به التهاب آورد آنها را با فریاد مخصوص خود درسایهی دره خنکی بخوابانم و خودم روی سنگ بلندی نشسته بوی «آبشن» و «ولها» به من بدمد و من نی بزنم. وهمین طرز زندگانیام را بگذرانم !
اگر دوباره جوانیام را از سر میگرفتم در یکی از مدرسهها ترتیب علم زراعت را یاد می گرفتم یا در یکی از مراکز، تحصیل صنعتی میکردم و یا طب میخواندم و طبيب میشدم. پس از آن روزها را در کارخانه یا مطب با مزرعه خود مشغول کار میشدم. حیوانات را تربیت میدادم.جوجه مینشاندم . خروس بزرگ میکردم. سیب زمینی و بعضی چیزهای بامنفعت میکاشتم. فصل پائیز با نهایت شعف بطور قطع حاصل میبردم. وقتی پنجرهی اتاقم را باز میکردم میفهمیدم حال که باد سرد میوزد و برگها زرد شدهاند برای زمستانم چیزی دارم که بخورم. مگر من از مورچه کمترم . من که نویسندهی وحشیها هستم نباید آذوقهى مرتب داشته باشم؟ آنوقت شبها را شعر میگفتم ، رمان مینوشتم، به مردم حمله میبردم، پیس میساختم و از این اشخاص انتقام میکشیدم.
این ابدأ منافاتی بافن و صنعتی که دارم نداشت. انوری و خیام منجم بودند. موسه Musset وبوعلی طب می دانستند. منتها موسه مردد بود حقوق را شغل رسمی خود قرار بدهد یا طب را.
چند روز قبل فریدون (جناب پسر خاله) که از جنگ با ضحاك بر مىگشت -چون بایکی ازمتنفذین جنگیده بود- به بارفروش آمد. به مهمانخانه رفتم. او را به خانهی محقر خودم آوردم.خیلی از این دیدار خوشوقت شدم.مخصوصا در خصوص اینکه زندگانی مادی، معرفت وزحمت مادی نیز لازم دارد.صحبت به میان آمد و صحبت راجع به تو بود. من میخواهم تو را از بلیهای که خود من به آن دچار هستم قبلا نجات بدهم. اگر چه میدانم فایده ندارد. من هم آن وقت که به سن تو بودم اگر به من می گفتند مثل تو قبول نمیکردم، ولی در آن سن من شاعر نبودم . چند سال بعد بدبختی شروع شد . عاشق دختر روحانی وسادهای شدم ـ دیگر هر که هرچه به من میخواند باطل بود. خودم را به خودم تسلیم کرده کاملا شاعر شده بودم.
اگرچه مؤثرترین شعرهای مرا آن زمانها به من یادگار داد باوجود این، دوست جوان من، متأسف میشوم چه چیز مرا بر آن داشت که من آنقدر