فریفتهی تألمات بیفایدهی خود باشم. ولی هنوز راضی نشدهام از این بابت به خودم عیب بگیرم. فقط فکر میکنم ما که میتوانیم علت ما وقع اشیاء واقع شویم جرم این را چرا به دیگران بگذاریم و بلایای وارده به خود را برمردم بخوانیم؟ به خودم میگویم، به این نحو خود را تسلی و قدری تسکین میدهم. لکن بارها از خودم پرسیدهام: چرا؟ و ارادهی سرکش خود را تا اندازهای که توانستهام به اختیار خود در آوردهام. حس کردهام اقتدارو توانائی هم به شخص قدری تسلی میدهد. و کم کم دانستهام، چه عظمتی در فکر و روح ما ممکن است یافت شود زمانی که از نرسیدن غذای روز یا از سرما یا از دورماندن از معشوقهی خود نگران و گریان باشیم. من این را یک تألم عمومی و مادی میبینم. هر کس از معشوقهاش دور بماند یا گرسنه وعریان باشد، متألم است. منتها شاعر بیشتر درک میکند، یا باقوهی شعر خود بهتر آن تالم را بزرگ میسازد. ولی متألم شدن از تألمات دیگران؟ این نتیجه اجتهاد حسی و حاصل فعل وانفعال روح توانای ما است که میتوانیم بر مقدار آن تألم بیفزائیم یا از آن بکاهیم.
به این جهت حوصله نکردم ورتر Vorther ثانی را به وجود بیاورم. وحالیه فکرهای خود را میبینم که فکرهای قبلی را مختل میکنند. در صورتی که هنوز خون من گرم است ودر زیرلب بعضی الحان شورانگیز میخوانم.
از سایر جهات هروقت دلتنگی زیادی در خود حس میکنم خود را به نوعی مشغول میدارم و به مردمانی که به زندگانی ما میخندند نزدیک میشوم. در حوالی «آستانه» پیش پیرمرد زارعی میروم. این شخص در وسط باغی از مرکبات منزل دارد. برای خودش از نی و گل، کومه ساخته است. به زبان دهاتی میخواند. به من قول داده است شعرهای «طالبا» را بخواند، من بنویسم. شعرهای دهاتی است. من آنها را به تاریخ ادبیات ولایتی خود نقل خواهم کرد. جزاو آشنایان دیگر هم دارم که نی میزنند. به تماشای دخترهای دهاتی میروم که دست یکدیگر را گرفته وحشیانه میرقصند و طشت میزنند. با پیر زنهایی همصحبت میشوم که صحبتهاشان مملو است از افسانههای دلکش دیو و جن و پری و وقایعی که برای خودشان شبیه به همین افسانهها در جنگلها و راههای تاریک روی داده است.
در این ضمن یک حقیقت آسان را حس میکنم. آن این است که ما میتوانیم از مقدار بلایای وارده که به واسطهی دقت نظر بیشتر برای ما به وجود آمده است بکاهیم. بین قوه وعمل حدی است که ممکن است به واسطهی موازنهی