نائل عزيز من !
شما در این تاریخ تنها کسی هستید که کاغذ من از «آستارا» به سراغ شما میآید و ازحال و کار خودم مفصل برای شما مینویسم. یعنی وضعیت طوری پیش آمد کرده است و به قدری از مردم و از همه چیز دورم که هم فراموش شدهام و هم شخصاً خودم نمیخواهم به مردم بپردازم. باهمهی قوه درعین حیات، مردهام. امروز آن منتهای بحران احساسات من، است. نه عدهیی همفکر دارم که اقلا به واسطهی معاشرت با آنها رفع دلتنگی بشود و نه قادرم بر اینکه دنیا را به دست خودم برای خودم محبس قرار ندهم! این توانایی بکلی ازمن سلب شده است. در گوشهی این ساحل مثل جغد زندگی را به پایان میرسانم، مثل صوفیهای قرون متوسطه. اگر از شدت تنهایی فریاد بزنم فریاد من به خود من بازگشت میکند. فکرها و آرزوهایی که دارم معالتأسف باید بمانند برای آن صنفی که وضعیت، افراد آن را فهیمتر از افراد صنف حالیه از میان طبقه بیرون میدهد! برای این است که من امروز خوب به مفاسد همه چیز وحقیقت همهی قضایا پی برده با اصول معین و طرز تفکر جدیدتر میخواهم هر جزء از