و چچن و غیر آنها علامت استحکام قول و ناشی از صداقتهای دهاتی است. به من اصرار دارد که مخصوصاً این را در کاغذ شما بنویسم. نزدیك است که خود من هم ترك بشوم. انسان تا نبیند و در اطراف خود گردش نکند، ناقص است. بذاته نمیفهمد و نمیداند که مردم در چه حالند وچه فکر واحساساتی دارند. یا از کجا این فکرها و احساسات میایند وقلب انسان را محرك میشوند، مگر اینکه یکی از ادبا یا یکی از معلمین ادبیات عالیه شهر تهران بوده باشد.
برای اینکه از این اوراق که فی الواقع خون مرا مسموم کردهاند چند ساعت مثل سربازهای فراری کنارهگیری کنم هرشب طوری از روی شوق به این شیشهها نزدیك میشوم که گویا به آنها پناه میبرم. همه درمان من در این شیشه هاست. با احترام آنها را بلند میکنم و به زمین میگذارم که مبادا بشکنند. گاهی هم قلیان میکشم. از منضم ساختن این سلیقهی شرقی و این عادت شریرانه بهم حظ میبرم. نمیدانید خودم را در این حالت چه چیزها تصور میکنم.
ولی همیشه قلب من خراب و مملو از خاطرمهای مغشوش کوهستان است که در مقابل من پرواز میکنند. و به حسرت روزهای شیرین گذشته آواز میخوانم. آواز من از آن کهنهترین آهنگهای وحشیانهی ولایتی است. گاهی هم بعضی آهنگهای ترکی. با مرتعش ساختن وجود خود از خون خود تغذیه میکنم. اگر بگویم کدام روشنایی به من روشنی میدهد که، بارفع بعضی از افسردگیها از خودم، بتوانم چند سطر کاغذ بنویسم شما تعجب میکنید. به جای شوق مخصوصی که عموماً نویسندگان برای انتشار افکار خود دارند شوق دیگر درمن زنده است که مخصوص آن آدمهای کوه گرد و وحشی است و در ضمن حساب منفعت آتیهی شکار پائیزشان آن شوق را ابراز میدارند. از حالا برای یکماه دیگر وجد میکنم. پس از این مدت درست دروسط جزیرهها وخارزارها وجنگلها مرا خواهند دید. باور کنید که به جای پاکنویس بعضی چیزها قسمتی از وقت من الان به دوختن قطار فشنگی میگذرد که در زمستان گذشته یك نفر، ازمن برای شکار دیوانهتر، آن را پاره کرده و به کنج «یوش» انداخته بوده است.
اگرچه زندگانی بدوى من نوعی بوده است که همین شوق را باید در من به وجود آورده و زنده بدارد وقلب من همیشه از خاطرات زندگی وحشیها پر باشد ولی اگر زیاده از حد وقت خود را به مصرف اینطور تفریحات بیشتر نافع برای شکم، بگذرانم در نتیجهی وضعیات بیتقصیرم. خود شما هم از امسال از آن خاطرات سهم میبرید.