گله ومراتع شده دم و دستگاه ترتیب میدهند.
همین که انقلاب در گرفت اسمشان را تغییر میدهند. بجایامیر، رفیق خوانده میشوند. رفیق وسردستهی حزبی که با فریب ساخته شده است. امروز آقاو فرداهم به قول خود، امیر برما آقایی خواهند داشت.
هرگز فراموش نمیکنم چند سال قبل در کوهپایه این را وقتی به من گفت که من با حاکم از انقلاب صحبت میکردم. خواهی دانست کدامامیر. غضبناك میشود که چرا به او اطاعت نمیکنیم و به این جهت زور میگوید. من از این معما چیزی نمیفهمم. پشیمانم چرا به انقلاب عدهیی، بدون اینکه فکر کنم، اطمینان کردم و از اضمحلال دستهی دیگر خوشحال بودم، زیرا بالعموم یكدسته دزد بودند. بیانصافی است مردمان فقیر و گرسنه را که برای صد جوع یك من نان دزدیدهاند دزد اسم گذارده زجر و عقوبت بدهیم. اینها بالینشان خشت است، رفیقشان مرگ. دزدها انواع و اقسام دیگرند. من و تو در جنگل دست داریم آنها را دیدهایم.
اول باید دید در چه دورهیی زندگی میکنیم. یقین دارم از این بابت است که تو خوشحال نیستی. در «ایزده» شنیدم امیر گفته بود: من ملاحظه کردم والا نمیگذاشتم به ده ورود کند. ببین که قوای ما به کار میرود برای اینکه چطور خسته بشویم، نه برای اینکه چطور استراحت کنیم. پس از آن روح ما متصل به هیجان میآید برای اینکه از قوای ما بکاهد.
اینك من به مرحلهای از زندگانی خودرسیدهام که به تمام آنچه فهمیدهام لعنت میفرستم. بیش از همه کس به خودم بد میگویم و قلب محبوس خود را ملاحظه کرده تهیهی خاموشی آن را میبینم.
گاهی نیز در این کوچهی خلوت، تنها در اتاق خود نشسته اغتشاش و خونریزیهای سخت را به خواب میبینم. خانههایی که در هم ریخته و بیرقهایی که پاره شدهاند. جمعیتی که به زمین میریزند. چیزهایی که در زوایای تیرهی افق از میان دود و غبار میدرخشند. این فقط جنونی است که به من تسلی میدهد و نگرانی که از آن بوجود میآید، یا آن را به وجود میآورد، کاملا منافیست با اینکه من آرام بمانم و خود را مصنوعی ساخته به مردم وانمود بدارم که ناگواریهای دنیای مادی را حس نمیکنم تا اینکه با فکر بکار نیفتادهی خود به من بگویند: عاقل. این کلمه بمراتب از فحش برای من بدتر است که من برای انتساب به آن روح آشفته و ناجور خود را فراموش کنم. درموقع غضب، غضبناك نشوم ودرموقع حسرت، حسرت نبرم.